loader-img
loader-img-2
بنر بالا - ارسال رایگان سفارشات بیش از 500 هزار تومان
پاتوق کتاب
آشنایی با بهترین رمان های آمریکایی

آشنایی با بهترین رمان های آمریکایی

ادبیات آمریکا، علی الخصوص رمان های آمریکایی، از جمله جذاب ترین و خواندنی ترین کتاب‌های منتشرشده هستند. در این مطلب، با بهترین رمان های آمریکایی آشنا می‌شوید.

بهترین های ادبیات آمریکا

قبلاً در مطلب مربوط به ده رمان برتر انگلیسی، درباره مزایای ادبیات و استفاده از آن برای سفری دور دنیا صحبت کردیم. ادبیات می‌تواند شکل هواپیما یا کشتی یا حتی زیردریایی به خود بگیرد و ما را به نقاط مختلف کره زمین برساند. این بار چمدان‌هایمان را از انگلیس جمع کرده و به سمت آمریکا حرکت می‌کنیم، کشوری که در تاریخ نسبتاً کوتاه خود، اتفاقات زیادی را به چشم دیده و نویسندگان بزرگی را پرورانده. در این مطلب، می‌خواهیم با ده رمان برتر آمریکایی آشنا شویم که توانسته‌اند قلب آدم‌های سراسر زمین را مجذوب خود کنند. 

10 رمان برتر آمریکایی

1- پیرمرد و دریا

وقتی از ادبیات آمریکا حرف می‌زنیم، یکی از اولین نام‌هایی که به ذهن افراد می‌رسد، نام «ارنست همینگوی» است. مهم نیست از خواندن آثار او لذت می‌برید یا نه، به هر حال نمی‌توانید اعتراف نکنید که او یک نویسنده کاربلد و صاحب سبک است.«پیرمرد و دریا»، یکی از معروف‌ترین و محبوب‌ترین کارهای همینگوی است و بیش‌تر افراد حتی اگر آن را نخوانده باشند، نامش را شنیده‌اند و خیلی‌ها همینگوی را به پیرمرد و دریایش می‌شناسند.

«پیرمرد و دریا» در وهله اول، داستان نبرد انسان و طبیعت است. یا بهتر بگویم، نبرد پیرمرد با دریا و چیزهای توی دریا. ما با پیرمرد ماهیگیری همراه می‌شویم که با قایق کوچکش به وسط دریای بزرگ می‌رسد تا بزرگ‌ترین ماهی عمرش را صید کند. روزها کنار پیرمرد در آن قایق فکستنی می‌نشینیم، همراهش آذوقه می‌خوریم و به دریا نگاه می‌کنیم و صدای افکارش را می‌شنویم که چه‌طور از چیزی به چیز دیگری پرواز می‌کنند. 
دریا از دور زیبا و درخشان است، ولی اگر نزدیک‌تر بروی، می‌بینی که چه‌طور می‌تواند تبدیل به قاتلی بی‌رحم شود که هر چیزی دلش می‌خواهد را می‌بلعد. پیرمرد داستان بارها با چشمه‌هایی از قصاوت دریا روبه‌رو می‌شود، هر بار خیلی سریع راه نجاتی از مهلکه می‌یابد و سرانجام به آن پیروزی که همگی منتظرش هستیم می‌رسد؛ یعنی صید آن ماهی بزرگ و درخشان. ولی از بد ماجرا این لحظه‌ی پایانی داستان نیست و تنها شروع جنگی جدید است برای بقا.

یکی از ویژگی‌های اصلی پیرمرد و دریا و البته بسیاری از کارهای همینگوی، آرامش حاکم بر فضای داستان است. در بخش زیادی از کتاب اتفاق خاصی نمی‌افتد و حتی اگر بیفتد، نویسنده آن را با چنان طمأنینه‌ای روایت می‌کند که خواننده را در نوعی خلسه فرو می‌برد.
به نظرم ایجاد چنین سکونی حتی در موقعیت‌های هول‌آور، کاری هنرمندانه است که هرکسی از پس آن برنمی‌آید. وقتی از دور به پیرمرد و دریا نگاه می‌کنی، همه‌چیزش به غایت ساده است. نه ایده‌ی خیلی دور از ذهن و عجیبی دارد، نه اتفاقات خارق‌العاده‌ای در آن می‌افتد و نه فضای داستان بدیع  و تازه است. اما همینگوی توانسته با تمام این سادگی‌ها اثری جاودانه خلق کند که تا سال‌های سال از ذهن خوانندگان بیرون نرود.

برخی منابع گفته‌اند که همینگوی، پیرمرد و دریا را قبل از انتشار حدود دویست بار بازنویسی کرده و احتمالاً همین دقت و تلاش نویسنده بوده که پیرمرد و دریا را به جایی که الان هست رسانده.

در پایان داستان وقتی می‌خواهیم با پیرمرد خداحافظی کنیم و راه خودمان را برویم، انگار همه‌ی افکار و زندگی‌مان بوی دریا گرفته و ملغمه‌ای از احساسات گوناگون در دلمان بیدار شده است؛ غم، دل‌تنگی، پوچی و حتی... امید.

در بخشی از کتاب پیرمرد و دریا اینگونه می‌خوانیم:

«نخ، آهسته و یکنواخت بالا آمد و بعد سطح اقیانوس در برابر قایق متورم شد و ماهی بیرون آمد. تا مدتی بی‌پایان بیرون می‌آمد و آب از پهلوهایش سرازیر بود. زیر آفتاب می‌درخشید و سر و پشتش ارغوانیِ تیره بود و نوارهای پهنِ روی پهلوهایش زیر آفتاب پیدا بود و بنفشِ روشن بود. شمشیرش به درازای چوب بیسبال بود و مانند شمشیری باریک نوک‌تیز بود و ماهی تمام‌قد از آب بیرون آمد و بعد دوباره به زیر آب رفت، به‌نرمی، مانند غواصان، و پیرمرد تیغه‌ی داس عظیم دُمش را دید که در آب فرو رفت و نخ به‌سرعت شروع به باز شدن کرد.
پیرمرد گفت: «قدش نیم‌متر از قایق بیش‌تره.»
نخ داشت سریع ولی یکنواخت باز می‌شد و ماهی وحشت‌زده نبود. پیرمرد داشت با هر دو دست سعی می‌کرد نخ را درست در آستانه‌ی پارگی نگه دارد. می‌دانست که اگر نتواند با کششی یکنواخت از سرعت ماهی کم کند، ماهی می‌تواند تمام نخ را با خود ببرد و پاره کند.
با خود گفت، «ماهی بزرگیه و باید به راه بیارمش. اصلاً نباید بذارم از قدرتش باخبر بشه یا بفهمه که اگه بخواد بتازه چه کارها می‌تونه بکنه. اگه جاش بودم همین الان تمام قدرتم رو به کار می‌گرفتم و اون‌قدر می‌رفتم تا بالأخره یه چیزی پاره شه. ولی شکر خدا این‌ها به‌اندازه‌ی ما که شکارشون می‌کنیم باهوش نیستند؛ هرچند از ما باشکوه‌تر و قوی‌ترند.»
پیرمرد ماهی‌های بزرگِ زیادی دیده بود. ماهی‌های زیادی دیده بود که بیش از پانصد کیلو وزن داشتند و خودش هم در طول زندگی‌اش دو ماهی به آن بزرگی گرفته بود، منتها نه هرگز تک‌وتنها. حالا تک‌وتنها و دور از دیدرس خشکی، بزرگ‌ترین صیدی را که تا آن وقت دیده بود، بزرگ‌تر از هر چه شنیده بود، محکم گرفته بود و دست چپش هم‌چنان مثل چنگال بسته عقاب منقبض بود.
با خود گفت، «خودش بالأخره نرم می‌شه. حتم دارم خودش نرم می‌شه تا به دست راستم کمک کنه. سه چیز هست که با هم برادرند: ماهی و این دو تا دست‌هام. باید نرم بشه. اگه همین‌طور منقبض باقی بمونه هیچ ارزشی نداره.» 
ماهی بار دیگر سرعتش را کم کرده بود و با همان سرعت معمول خود می‌رفت.»

 

2- گتسبی بزرگ

«گتسبی بزرگ» کتاب دیگری‌ست که بیش‌تر فیلم‌بازها، کتاب‌خوان‌ها و کتاب‌نخوان‌ها اسمش را شنیده‌اند. آثار و نشانه‌های گتسبی بزرگ در ادبیات و سایر حوزه‌های هنری امروز به‌خوبی قابل مشاهده است و این خود تأکیدی‌ست بر عظمت این کتاب. 
داستان گتسبی بزرگ در زمانی از تاریخ آمریکا روایت می‌شود که آن را به roaring twenties می‌شناسند؛ یعنی دهه‌ی بیستی که پر از زرق‌وبرق و سروصدا بود، سال‌های پس از جنگ جهانی اول که آمریکا دورانی از رشد و رونق اقتصادی را سپری می‌کرد. وضع اقتصادی مردم بهتر شده و عده‌ی زیادی توانسته بودند پول‌وپله‌ای به جیب بزنند و خود را میان از ما بهتران جا کنند.
«گتسبی» یکی از این به‌اصطلاح تازه به دوران‌ رسیده‌هاست. ما در طی داستان این فرصت را داریم که از دید همسایه‌ی گتسبی که تازه‌وارد است، به دنیای او نگاهی بیندازیم؛ دنیایی زیبا و درخشان پر از مهمانی‌های هرروزه‌ی مجلل و پررفت‌وآمد. اما گذشته‌ی گتسبی چیزی است که از آن بی‌خبریم؛ اینکه این‌همه پول را از کجا آورده و اصلاً محض رضای خدا، چرا مدام در حال ترتیب دادن مهمانی‌های مختلف است؟
به مرور می‌فهمیم که دلیل برگزاری مهمانی‌های معروف گتسبی بزرگ، عشقی است که در دل دارد. هر شب خانه‌اش را نورانی می‌کند و عده‌ی زیادی را که نمی‌شناسد خبر می‌کند، فقط به این امید که گذر دختر مورد نظرش یک شب به آنجا بخورد.
از دور به نظر می‌رسد که گتسبی بزرگ، کتابی است پر از تجملات با یک داستان عشقی ساده بین عده‌ای مرفه بی‌درد، اما خود «فیتز جرالد» می‌گوید که هدفش از نوشتن این داستان، خلق چیزی جدید، زیبا، خارق‌العاده و ساده بوده است. اثری که با کمی دقت در آن به چیزهای زیادی پی می‌بریم؛ از درونیات و افکار آدم‌‌های آن زمان گرفته تا اوضاع اجتماعی و اقتصادی جامعه‌ی آمریکای دهه بیست.

در بخشی از کتاب "گتسبی بزرگ" می‌خوانیم:

«اما قلبش همیشه آشوب بود. شب‌ها در بستر، عجیب‌ترین و باورنکردنی‌ترین خیال‌ها به سرش راه می‌یافت. یک دنیا زرق‌وبرق وصف‌ناپذیر در مغزش با آب‌وتاب چرخ می‌خورد و در همان حال، ساعت بالای دست‌شویی تیک‌تاک می‌کرد و ماه با نوری مرطوب لباس‌های درهم‌وبرهم او را در کف اتاق می‌خیساند. هر شب به نقش و نگار خیالات خود اضافه می‌کرد تا آنکه خواب‌آلودگی با آغوشی غفلت‌آور به این یا آن صحنه واضح پایان می‌داد. مدتی این رؤیاها گریزگاهی برای قوه‌ی خیال او بودند، نشانه‌ای مجاب‌کننده از غیر واقعی بودن واقعیت، وعده‌ای از اینکه سنگ‌ بنای دنیا کاملاً امن و امان روی بال جن و پری گذاشته شده.»

 

3- کشتن مرغ مقلد

«کشتن مرغ مقلد» -که در ایران با نام «کشتن مرغ مینا» هم ترجمه شده- یکی از آن کتاب‌هایی است که خیلی از بچه‌های راهنمایی و دبیرستان در دنیا به‌عنوان تکلیف درسی‌شان آن را می‌خوانند. البته نمی‌دانم چه مقدار از کتاب را متوجه می‌شوند. 
موضوع کتاب درباره‌ی تبعیض نژادی‌ست. داستان از زبان دختر کوچکی روایت می‌شود که پدرش وکیلی درجه یک به نام «آتیکوس فینچ» است. فینچِ سفیدپوست تصمیم می‌گیرد وکالت جوان سیاه‌پوستی را که به اشتباه به جرمی متهم شده قبول و او را تبرئه کند. او در این راه هر سنگی را که جامعه جلوی پایش می‌اندازد، با آغوش باز می‌پذیرد.

به نظر من یکی از نقاط قوت کشتن مرغ مقلد این است که «هارپر لی»، یک دختربچه را به‌عنوان راوی داستان خود انتخاب کرده است. انتخاب چنین راوی و منظری محدودیت‌هایی برای نویسنده به‌وجود می‌آورد و در کشتن مرغ مقلد نیز نویسنده در برخی مواقع نتوانسته به‌خوبی آن‌ها را پشت سر بگذارد، ولی خواننده اجازه می‌یابد از نگاه کم‌تر‌آلوده و بدون سوگیری یک کودک به دنیا نگاه کند و متوجه شود که برخی هنجارهای جاافتاده در جامعه تا چه حد غیرمنطقی و حتی ظالمانه‌اند.

ما در زمان و مکان انتشار کشتن مرغ مقلد حضور نداشته‌ایم، اما با مطالعه‌ی یکی دو نقد و مقاله درمی‌یابیم که هارپر لی با کتابش چه تأثیر عمیقی بر جامعه‌ی زمان خود گذاشته است. البته منتقدانی هم هستند که می‌گویند کشتن مرغ مقلد چندان زاویه‌ای با نژادپرستی ندارد و تأثیر ویژه‌ای بر مخاطبان خود نگذاشته است؛ زیرا داستان، داستان سفیدپوستی است که در لباس ناجی به داد سیاه‌پوست‌ها می‌رسد. ولی به‌نظرم باید به زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی تولد این اثر توجه کرد. در زمانی که زندگی سیاه‌پوستان تا آن حد بی‌ارزش بوده و با چنان ناعدالتی‌ای با آن‌ها برخورد می‌شده، هارپر لی قلمش را در دست گرفته و تلاش کرده است مابین صفحات کشتن مرغ مقلد، از جان یک جوان بی‌گناه به‌عنوان نماینده‌ای از یک اقلیت دفاع کند. چنین تلاشی حتی اگر با معیارهای امروزی قدری تمایز داشته باشد، هم‌چنان قابل‌تحسین است.

در بخشی از کتاب "کشتن مرغ مقلد" اینگونه می‌خوانیم:

«شما از حقیقت خبر دارید و حقیقت این است: بعضی از سیاهان دروغ می‌گویند، بعضی از آن‌ها فاسدالاخلاقند و بعضی به زن‌ها -چه سیاه و چه سفید- چشم دارند. اما این حقیقت منحصر به نژاد خاصی نیست. این حقیقتی است که شامل نوع بشر می‌شود. در همین دادگاه هیچ‌کس نیست که هرگز دروغ نگفته باشد و هرگز کاری برخلاف اخلاق نکرده باشد. مردی هم یافت نمی‌شود که هرگز از روی هوس به زنی نگاه نکرده باشد.»

 

4- ناتور دشت

حرف از کتاب‌هایی شد که بچه‌ها در مدرسه می‌خوانند، حس کردم زمان مناسبی برای صحبت درباره‌ی‌ «ناتور دشت» (ناطور دشت) است. اینکه مخاطب اصلی این کتاب نوجوان‌ها هستند یا بزرگ‌سالان، همواره محل مناقشه بوده است، ولی مسأله این است که اگر این کتاب در مدرسه خوانده می‌شود، ازآن‌روست که درون‌مایه و پیام داستان تا حد زیادی برای نوجوانان قابل درک است. ناتور دشت طوری است که هم نوجوان و هم بزرگ‌سال می‌تواند از خواندن آن لذت ببرد. 

بعضی داستان‌ها روی ماجرا تکیه می‌کنند و بعضی روی شخصیت. ناتور دشت از دسته‌ی دوم است. در طی داستان اتفاق خاصی نمی‌افتد. راوی داستان نوجوانی به نام «هولدن کالفیلد» است که کمی با نوجوان‌های دیگر فرق دارد و احتمالاً به همین خاطر است که برای چندمین بار از مدرسه شبانه‌روزی‌اش اخراج شده و حالا دارد به خانه برمی‌گردد. ما هولدن را در قطار می‌بینیم و با او همراه می‌شویم تا در خیابان‌ها پرسه بزند. در این مسیر به افکار درهم و برهمش و به مکالماتی که با دیگران دارد گوش می‌دهیم و مسائلی را که رخ می‌دهند تماشا می‌کنیم. این‌طور به نظر می‌رسد که هولدن از دست زمین و زمان عصبانی است. با چنان هیجانی درباره‌ی همه‌چیز صحبت می‌کند و نظر می‌دهد که خواننده را به وجد می‌آورد و تشویقش می‌کند که بایستد، حال یا برای تشویق هولدن و یا برای فریاد زدن بر سر او.

«جی.دی. سلینجر» در ناتور دشت -که یکی از معروف‌ترین و محبوب‌ترین کتاب‌های اوست- ما را با شخصیتی آشنا می‌کند که در آغاز غیرعادی و حتی آزاردهنده به نظر می‌رسد. احتمالاً در اوایل داستان، خیلی‌ها هوس می‌کنند کتک مفصلی به این پسر پرمدعا بزنند، اما کم‌کم که داستان جلو می‌رود، خواننده می‌بیند که شیفته‌ی همان پسر پرمدعای آزاردهنده شده است. در واقع هولدن کاریکاتوری از یک نوجوان معمولی است، نوجوانی که درباره‌ی هرچیز عقیده‌ای دارد و خود را مرکز جهان می‌داند. دلش نمی‌خواهد مثل بقیه‌ی آدم‌ها باشد و معتقد است تفاوتی بنیادین با مردم جهان دارد. بسیاری از عقاید هولدن و انتقادهایی که به جامعه دارد، واقعاً جالبند و حتی خواننده‌ی بزرگ‌سال را به فکر فرو می‌برند. بااین‌حال ممکن است شما جزو آن دسته از مخاطبان باشید که از خواندن ناتور دشت لذت نمی‌برند، اما به‌نظرم چنین محبوبیت سابقه‌دار و فراگیری تضمین خوبی است که دست‌کم فرصتی به آن بدهید.

در بخشی از کتاب "ناتور دشت" می‌خوانیم:

«نمی‌خوام بهت بگم فقط آدمای تحصیل‌کرده و محقق می‌تونن چیزای باارزشی به دنیای ما اضافه کنن. اصلاً این‌جوری نیس. ولی معتقدم که آدمای تحصیل‌کرده و محقق، اگه هوش و خلاقیت داشته باشن – که متأسفانه بیش‌ترِشون ندارن – احتمالاً آثارِ بی‌نهایت باارزشی از خودشون به‌جا می‌ذارن تا اونایی که هوش و خلاقیتِ نصفه‌نیمه دارن. اونا معمولاً نظرشونو روشن‌تر بیان می‌کنن و معمولاً هم مشتاقن که پی افکارشونو تا آخر بگیرن. و از همه مهم‌تر، در اکثر موارد از متفکرای غیرمحقق و تحصیل‌نکرده متواضع‌تَرن. می‌فهمی چی می‌گم؟»

 

5- تام سایر

حرف از نوجوان‌های کله‌شق و پر شر و شور شد که «تام سایر» هم یکی از آن‌هاست. در واقع «تام سایر» و «هاکلبری فین» هر دو مخلوق‌های «مارک تواین» هستند که باوجود تفاوت‌هایشان رفاقت عمیقی باهم دارند. اگر شما هم نمی‌دانید اول باید سراغ کدام کتاب بروید، اجازه دهید همین ‌جا بگویم که اول باید تام سایر را بخوانید و اشتباه من را نکنید. البته که اگر قبلاً هاکلبری فین را خوانده‌ باشید، باز هم از خواندن تام سایر لذت خواهید برد و با آن همراه خواهید شد.

تام یک پسربچه‌ی شلوغ‌کار عادی است. دوست ندارد به مدرسه برود، علاقه‌ای به رعایت کردن ادب ندارد، به بقیه حقه‌های کوچک می‌زند و آرزویش این است که بتواند مثل دوستش هاکلبری فین از تمام این بندها آزاد شود و همان‌طور که خودش دوست دارد زندگی کند.

خواندن ماجراهای این بچه‌ها، اتفاقاتی که خودشان رقم می‌زنند و اتفاقاتی که برایشان می‌افتد، برای بچه‌ها سرگرم‌کننده است و روی لب بزرگ‌ترها لبخند می‌آورد، شاید برای اینکه خیلی از آن‌ها را به یاد کودکی خودشان می‌اندازد. 

به‌نظرم لازم است که هر بزرگ‌سالی گاهی سراغ کتاب‌هایی مثل تام سایر برود تا روزهای کودکی‌اش را فراموش نکند. به‌ویژه والدین؛ زیرا بااینکه تمام ما روزی بچه بوده‌ایم، گاهی فراموش می‌کنیم که قبلاً در موقعیت‌های مختلف چه افکار و احساساتی داشته‌ایم. و درست است که ماجراهای تام سایر و دوستانش دهه‌ها و کیلومترها دورتر از ما اتفاق می‌افتند، ولی بعضی چیزها هیچ‌وقت عوض نمی‌شوند. هم‌چنین همراهی با تام سایر و دوستانش و ماجراجویی‌های آن‌ها ما را با جامعه‌ی آن زمان آمریکا و افکار و خرافات موجود میان مردم آشنا می‌کند. 

مارک تواین در مقدمه‌ی کتاب تام سایر نوشته است: «بیش‌تر ماجراهایی که در این کتاب ثبت شده‌اند، در واقعیت اتفاق افتاده‌اند. یکی‌دوتا تجربه‌ی شخصی خود من بوده، بقیه ماجراهایی که برای پسرهای هم‌کلاس من رخ داده. شخصیت هاکلبری فین از یک آدم واقعی گرفته شده. تام سایر هم همین‌طور، ولی نه از یک نفر. تام ترکیبی از خصوصیات و خلق‌وخوی سه پسربچه است که من می‌شناختم، درنتیجه از نظر ساخت، شخصیتی چندوجهی‌ است.»

در بخشی از کتاب "تام سایر" اینگونه آمده است:

«دوشنبه صبح‌ها تام احساس بدبختی می‌کرد؛ چون یک هفته عذاب مدرسه رفتن را پیش رو داشت. در راه مدرسه دلش گرفته بود، اما وقتی هاکلبری فین را دید که به طرفش می‌آمد، چهره‌اش باز شد. هیچ‌کدام از پسرهای دهکده سن‌پترزبورگ اجازه‌ی بازی و حرف زدن با هاکلبری فین یتیم و بی‌خانمان را نداشتند. او پسری بود بی‌عار و بی‌کار، خلافکار، بددهن و خلاصه بد. و به همین علت بود که بین بچه‌ها جذبه داشت و گاهی مخفیانه پیش او می‌رفتند و آرزو می‌کردند که کاش جرأت او را داشتند و شبیه او بودند. خاله پالی هم شدیداً معاشرت و بازی با هاک را قدغن کرده بود و درست به همین علت بود که هر وقت فرصتی دست می‌داد، تام با هاک بازی می‌کرد. با اخلاق تام که آشنا شده‌اید!»

 

6- آوای وحش

«آوای وحش» و «سپید دندان» را «رمان‌های سگی جک لندن» می‌خوانند. برعکس سپیددندان که در آن سگی وحشی به خانه آورده می‌شود، در آوای وحش ما یک سگ خانگی درشت‌هیکل و نازپرورده به نام «باک» را داریم که دست روزگار او را به میان سرزمین‌های سرد و خشن آلاسکا می‌برد تا سورتمه‌های سنگین را بکشد و برای بقا تلاش کند.
ما در داستان آوای وحش شاهد پیشرفت شخصیت باک و خوگیری او با محیط جدید زندگی‌اش هستیم؛ تجربه‌ای که باعث می‌شود او همان‌طور که با چنگ و دندان برای زنده ماندن تلاش می‌کند، به یاد روزهای خوش گذشته‌اش که در آسایش بود بیفتد و آن را قدر بداند. 
مجذوب کردن خواننده با داستانی که تمرکز آن روی یک سگ است، کار ساده‌ای نیست و حتی صحبت از پیشرفت شخصیت یک سگ شاید ابتدا کمی خنده‌دار به نظر برسد؛ ولی لندن شخصیت باک را چنان زنده و نزدیک پرداخته که موقع خواندن کتاب، از چنین چیزی خنده‌مان نمی‌گیرد و کاملاً هم منطقی به نظر می‌رسد.

جک لندن در کتاب آوای وحش نه‌تنها به هجوم طلاجویان به آلاسکا -که اتفاقی فراگیر و ناگهانی در برهه‌ای از تاریخ آمریکا بوده- اشاره می‌کند؛ بلکه به دلیل سفرهایی که شخصاً به این سرزمین داشته، چنان صحنه‌های ملموس و نزدیکی در داستانش خلق می‌کند که خواننده بعد از تمام شدن کتاب حس می‌کند خودش هم در کنار باک و بقیه در آلاسکا حضور داشته است.

شاید برایتان جالب باشد که بدانید جک لندن یکی از آن معدود نویسندگان و هنرمندان خوش‌شانسی بوده که توانسته ثمره‌ی کارش را در زندگی به چشم ببیند، زندگی متوسطی را که در آن به‌دنیا آمده بوده زیر و رو کند و از راه نوشتن کتاب‌هایش، ثروتی به‌هم بزند. البته فکر می‌کنم خیلی از میلیون‌ها خواننده‌ی لندن در سراسر جهان معتقد باشند که خالق آوای وحش و سپیددندان و حدود پنجاه جلد کتاب دیگر، لیاقت این ثروت و توجه را داشته است.

در بخشی از کتاب آوای وحش می‌خوانیم:

«باک و قاضی سری به اصطبل و لانۀ سگ‌ها زدند؛ جایی که به نظر می‌رسید سگ‌های کوچک‌تر با حسرت به باک نگاه می‌کنند. دو پسر قاضی که در استخر سرگرم شنا بودند، از باک خواستند درون آب بپرد. ولی او ترجیح داد که سنگین و با‌وقار در کنار بهترین دوستش پیاده‌روی کند. آخرین توقف قاضی و باک کنار گل‌های باغ بود تا از نزدیک حال و وضع آخرین گل‌های فصل پاییز را ببینند. مانوئل، کمک باغبان، با دیدن باک لبخندی زد. تنها او می‌دانست که این آخرین روز قدم زدن حیوان دست‌آموز و مغرور در زیر آفتاب گرم املاک قاضی میلر است.
بعد از شام، باک جلو پای میلر رو به بخاری دیواری نشست و سرگرم تماشای شعله‌های آتش شد. پیرمرد طوری با او حرف می‌زد که انگار با شخص دیگری صحبت می‌کند: "باک، می‌دونی، تب طلا مردم رو دیوونه کرده. اونا خونه و خونواده‌شون رو ترک می‌کنن و خودشون رو به شمال یعنی کلان‌دایک می‌رسونن، اونم تو شرایطی که طاقت تحمل سرمای طاقت‌فرسا و زندگی در یک کشور نیمه‌متمدن رو ندارن. حتی همین حالا، یعنی سال 1897، خیلی از آدم‌ها حاضرن به‌ خاطر پول به هر کاری دست بزنن."»

 

7- زنان کوچک

فکر نمی‌کنم در ایران کسی باشد که نام «زنان کوچک» را نشنیده باشد. خیلی از ما و نسل قبل و بعد از ما، کودکی‌شان را با تماشای کارتون زنان کوچک سپری کرده و با تک‌تک شخصیت‌های آن زندگی کرده‌اند.
با این اوصاف، آدم فکر نمی‌کند که خواندن کتاب زنان کوچک لطف چندانی داشته باشد. برای کسانی که تمام ماجراها را بارها و بارها دیده‌ایم و حتی دقیق می‌دانند که در کدام قسمت سریال فلان اتفاق افتاده است، احتمالاً کتاب چیز جدیدی برای ارائه ندارد. این‌طور نیست؟

اصلاً این‌طور نیست. «لوییزا می آلکوت» با کتاب زنان کوچک نشان می‌دهد آن چیزی که یک داستان را جذاب می‌کند تنها ماجراهایی نیست که در آن اتفاق می‌افتد. در واقع این هنر نویسنده است که خواننده را پای داستانی که از قبل می‌داند قرار است به کجا ختم شود میخکوب می‌کند.

در کتاب زنان کوچک با چهار دختر خانواده‌ی «مارچ» همراه می‌شویم که در بحبوحه‌ی جنگ داخلی آمریکا بخش زیادی از ثروتشان را از دست داده‌اند و پدرشان در جبهه‌ها به سر می‌برد. هرکدام از این دخترها شخصیت منحصربه‌فرد خودشان را دارند و هر خواننده‌ای ممکن است با یک یا چند تای آن‌ها بیش‌تر از بقیه احساس نزدیکی کند. شاید با مگ که بزرگ و عاقل است، شاید با جو که کله‌شق و عاشق نویسندگی‌ست، شاید با بت که آرام و مهربان است و شاید با ایمی که ته‌تغاری و نازپرورده‌ی خانواده است. خلاصه که به نظر من این کتاب برای هرکسی چیزی دارد.

به نظرم یکی دیگر از هنرمندی‌های نویسنده این است که طوری شخصیت‌های زنان کوچک را به مرور رشد می‌دهد که ما تأثیر وقایع زندگی روی آن‌ها را به‌خوبی متوجه شده و بزرگ شدن آن‌ها را حس می‌کنیم. گویی حتی خودمان هم در کنار آن‌ها بزرگ می‌شویم. زنان کوچک داستانی گرم و صمیمی‌ است از خانواده و سختی، عشق و تلاش.

شاید برایتان جالب باشد که بدانید نویسنده چهار شخصیت اصلی زنان کوچک را با الهام از خود و خواهرهایش نوشته است. اگر این کتاب را خواندید و دوست داشتید، می‌توانید در کتاب‌های «همسران خوب» و «مردان کوچک» نیز خانواده‌ی مارچ را دنبال کنید و ببینید که در آینده چه اتفاقاتی برایشان می‌افتد.

در بخشی از کتاب زیبای زنان کوچک اینگونه می‌خوانیم:

«همه به طرف بخاری رفتند. مادر روی صندلی بزرگ نشست و بت روی زمین کنار پایش، مگ و ایمی روی دسته‌ها و جو به پشتی صندلی تکیه داد تا اگر نامه متأثرکننده بود، کسی متوجه احساساتش نشود. آن روزها کم‌تر نامه‌ای نوشته می‌شد که متأثرکننده نباشد؛ به‌خصوص نامه‌هایی که از طرف پدرها فرستاده می‌‍‌‌‌شد. در این نامه‌، خیلی کم درباره‌ی سختی‌ها، خطرها و یا دلتنگی‌ها نوشته شده بود. این نامه‌ای بود سراسر امید و خوشحالی، پر از توصیف‌های زنده از زندگی در اردوگاه، پیش‌روی‌ها و اخبار ارتش. فقط در انتهای نامه، احساسات پدرانه غلیان کرده و با آرزوی بازگشت به خانه و دیدن دوباره‌ی دخترهایشان نامه را تمام کرده بود. 
«به آن‌ها بگو خیلی دوست‌شان دارم و از طرف من همه‌شان را ببوس. بهشان بگو روزها در فکرشان هستم و شب‌ها برایشان دعا می‌کنم و عشق و محبت آن‌ها دلم را گرم و خاطرم را آسوده می‌کند. یک سال انتظار برای دیدن دوباره‌ی آ‌ن‌ها زمان زیادی است، اما به آن‌ها بگو در دوره‌ی انتظار باید همگی کار کنیم و این روزهای سخت را به بطالت نگذرانیم. می‌دانم که تمام حرف‌هایم را به یاد دارند و دخترهای خوبی برای تو هستند، وظایفشان را به‌خوبی انجام می‌دهند و با دشمن‌های درونی می‌جنگند و بر آن‌ها با زیبایی‌ها غلبه می‌کنند تا زمانی که من برگردم و بیش‌تر از همیشه به زنان کوچکم افتخار کنم.»

 

8- فارنهایت 451

اگر طرفدار کتاب‌های علمی تخیلی و پادآرمانشهری باشید، احتمالاً با «فارنهایت 451» آشنایی دارید. داستان فارنهایت 451 در جامعه‌ای در آینده اتفاق می‌افتد که کتاب‌سوزی در آن امری عادی است. درواقع شخصیت اصلی این کتاب، «گای مونتاک»، یک به‌اصطلاح آتش‌نشان است که وظیفه‌ی سوزاندن کتاب‌ها را بر عهده دارد. کتاب مردم را غمگین کرده و زندگی‌شان را فلاکت‌بار می‌کند؛ پس باید از بین برود، ولی این تلویزیون است که آن‌ها را می‌خنداند و غم‌ها را از یادشان می‌برد و باید بماند.

در بین آثار کلاسیک معمولاً فارنهایت 451 را در کنار «1984» از «جورج اورول» و «دنیای قشنگ نو» از «آلدوس هاکسلی» قرار می‌دهند؛ زیرا هر سه این کتاب‌ها از آینده‌ای صحبت می‌کنند که یک رژیم سلطه‌گر تلاش در کنترل رسانه‌ها و نگه داشتن مردم در جهل و نادانی دارد و در این راه چاره‌ای نیست به‌جز نابودی چیزهایی مثل کتاب که به افراد آگاهی می‌بخشد و چشم آن‌ها را باز می‌کند.

«بردبری» کتاب فارنهایت 451 را با الهام از وقایع جنگ جهانی دوم و کتاب‌سوزی هیتلر نوشته است. او از خفقان حاکم بر زمانه استفاده کرده و آینده‌ای را تصور کرده است که در آن، فکر کردن جرم به شمار می‌رود و کسی که فکر می‌کند، مجرم است. او با استفاده از قوه‌ی تخیل، سرانجام چنین جامعه‌ای را به تصویر کشیده است و خواننده‌ی هوشمند می‌تواند از میان آن سرنخ‌ها و نشانه‌ها را بیرون بکشد و در زندگی خود به کار ببندد. 

فارنهایت 451 از آن کتاب‌هایی است که تا مدت‌ها ذهن خواننده را مشغول می‌کند و باعث می‌شود که فرد با دیدی جدید به مسائل بنگرد. همان‌طور که شخصیت اصلی داستان به مرور به چیزهایی شک می‌کند و از خود می‌پرسد که «آیا این شیوه‌ی درست زندگی است؟» خواننده نیز به جنبه‌هایی از زندگی امروز که به نظرش سر جای خود نیستند توجه می‌کند و درمی‌یابد که باید تلاشی برای بهبود آن‌ها کرد.

در بخشی از کتاب فارنهایت 451 آمده است:

«چشماتو با چیزای عجیب پر کن. طوری زندگی کن که انگار ده ثانیه دیگه قراره بمیری. دنیا رو ببین. جالب تر از هر رؤیاییه که تو کارخونه‌ها ساخته می‌شه. دنبال ضمانت نباش، دنبال وثیقه نباش، هیچ‌وقت همچین حیوونی نبوده. و اگر هم بوده از اونایی بوده که تمام روز رو بالای یه درخت لم می‌ده و تمام زندگی‌شو می‌خوابه. لعنتی. درختو تکون بده و این نماد تنبلی رو با سر بنداز زمین.»

 

9- عامه‌پسند

«عامه‌پسند» آخرین رمان «چارلز بوکوفسکی» است که تنها چند ماه پیش از مرگ او منتشر شد. برخی معتقدند که عامه‌پسند در واقع پخته‌ترین کار بوکوفسکی و به نوعی، ثمره‌ی زندگی هنری اوست.
شخصیت اصلی و راوی کتاب عامه‌پسند یک کارآگاه خصوصی به نام «نیک بلان» است که «بارتون» او را به چندین نفر معرفی کرده تا بیایند و پرونده‌های خود را به او بسپارند؛ زنی به نام «بانوی مرگ» که به دنبال«سلین»ِ معروف می‌گردد و مطمئن است که او هنوز زنده است؛ مردی که می‌خواهد مچ همسر خود را بگیرد؛ مرد دیگری که معتقد است یک موجود فضایی او را تعقیب می‌کند، و البته خود بارتون که اصرار دارد بلان یک گنجشک قرمز را برایش پیدا کند. از همان لحظه‌ی اول، ما با این کارآگاه فقیر و دائم‌الخمر -که از مسابقات اسب‌دوانی‌اش هم غافل نمی‌شود- همراه می‌شویم تا تک‌تک این پرونده‌‌ها را به سرانجام رسانده و دست‌مزدش را دریافت کند. 

فضای کتاب به گونه‌ای است که کمی طول می‌کشد تا مخاطب با آن خو بگیرد. اتفاقات خارق‌العاده‌ای که می‌افتد و شخصیت‌های خاصی که ناگهان سروکله‌شان پیدا می‌شود، نخست عجیب به نظر می‌رسد؛ اما درواقع یکی از نقاط قوت کتاب است و باعث می‌شود به هیچ عنوان نتوان روند داستان یا پایان آن را حدس زد. درواقع می‌توان گفت عامه‌پسند یک جور کابوس یا یک کلاف درهم است که هرچه تلاش می‌کنی گره‌هایش را باز کنی، بیش‌تر گره می‌خورد.

یکی از ویژگی‌های شاخص نثر بوکوفسکی، لاقیدی و طنز تلخ آن است. بوکوفسکی از گفتن چیزی که فکر می‌کند درست است، ابایی ندارد و نیازی هم به تجملات احساس نمی‌کند؛ به همین خاطر داستانش را کاملاً ساده و سرراست و بدون زرق‌وبرق تعریف می‌کند. همین صداقت و رک‌وراست بودن او بوده که باعث شده آثارش رنگ و بویی منحصربه‌فرد داشته باشند و نظر خوانندگان و منتقدان زیادی را جلب کرده و در عین حال عده زیادی را هم منزجر کنند.

در بخشی از کتاب عامه پسند می‌خوانیم:

«صبر کردیم و صبر کردیم. همه‌مان. آیا دکتر نمی‌دانست یکی از چیزهایی که آدم‌ها را دیوانه می‌کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می‌کشیدند. انتظار می‌کشیدند که زندگی کنند، انتظار می‌کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می‌کشیدند تا کاغذتوالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می‌ماندند و اگر پولی در کار نبود، سراغ صف‌های درازتر می‌رفتند. صبر می‌کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می‌کردی تا بیدار شوی. انتظار می‌کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می‌شدی. منتظر باران می‌شدی و بعد هم صبر می‌کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می‌شدی و وقتی سیر می‌شدی باز هم صبر می‌کردی تا نوبت دوباره غذا خوردن برسد. توی مطب روان‌پزشک با بقیه روان‌ها انتظار می‌کشیدی و نمی‌دانستی آیا تو هم جزو آن‌ها هستی یا نه. فکر کنم خیلی منتظر ماندم؛ چون خوابم برد.»

 

10- وقتی نیچه گریست

«اروین یالوم» روان‌شناس و نویسنده است و احتمالاً به همین جهت کتاب‌هایش هم در جامعه‌ی ادبیات و هم در بین روان‌شناس‌ها طرفداران زیادی دارد. «وقتی نیچه گریست» یکی از معروف‌ترین کتاب‌های اوست که نظر بسیاری را به خود جلب کرده است.
یالوم در کتاب وقتی نیچه گریست، «نیچه» را پیش «بروئر»، استاد «فروید» می‌برد و در طول کتاب، جلسات گفت‌وگوی این دو را به ما نشان می‌دهد که بعدها مقدمه‌ی روان‌کاوی‌ای می‌شود که فروید از آن صحبت می‌کند. مسأله اینجاست که نیچه و بروئر هیچ‌وقت در واقعیت با یک‌دیگر ملاقات نکرده و طبعاً چنین جلساتی هم نداشته‌اند، دست‌کم تا آنجایی که ما خبر داریم. ولی یالوم چنان با قطعیت و آسودگی از ماجراهای این دو صحبت می‌کند که گویی از بخشی از تاریخ آگاه است که از چشم بقیه دور مانده است.

خواندن کتاب وقتی نیچه گریست به‌ویژه برای علاقه‌مندان و فعالان حوزه‌ی روان‌شناسی، هم سرگرم‌کننده و هم سودمند است. تمام گفت‌وگوهای رد و بدل شده، تمام حرف‌های نگفته‌ی پشت درهای بسته، مخاطب را مجذوب خود می‌کنند و تا پایان داستان می‌کشانند. شاید خود شخصیت‌ها خیلی دوست‌داشتنی نباشند و حتی گاهی خواننده را عصبی کنند، ولی داستان و به‌ویژه بخش‌های مربوط به گفت‌وگوهای بین بروئر و نیچه قابلیت این را دارند که انسان را به فکر فرو برده و کنجکاو کنند که سرانجام این بحث‌ها قرار است به کجا برسند.

یکی از نقاط قوت وقتی نیچه گریست این است که داستان به‌گونه‌ای روایت شده که هم می‌تواند برای متخصص این حوزه جذاب و جالب باشد و هم مخاطب عادی -که تخصص یا مطالعه‌ی خاصی در این زمینه ندارد- آن را درک کرده و سیر داستان و اتفاقات آن را به‌خوبی دریابد. علاوه بر این، وقتی نیچه گریست از آن کتاب‌هایی است که می‌تواند افق دید مخاطب را گسترده‌تر کرده و او را وارد دنیایی کاملاً جدید کند که شاید قبل از این کتاب حتی از وجود آن هم خبر نداشت.

در بخشی از کتاب وقتی نیچه گریست می‌خوانیم:

«آنااو! دکتر بروئر با شنیدن آن نام چنان بر خود لرزید که مقداری قهوه از فنجانی که نزدیک لب برده بود بیرون ریخت. به سرعت بر خود مسلط شد و با این امید که دوشیزه سالومه آن واقعه را ندیده باشد، با دستمال، قطرات قهوه را از روی لباس خود زدود. آنااو! آنااو! باور نمی‌کرد. هرجا می‌رفت، آنااو، همان نام رمزی که برای برتا پاپنهایم انتخاب کرده بود، به دنبال او می‌آمد. بروئر همواره با دقت فراوان تلاش می‌کرد هنگام مواجهه با دانشجویان نام واقعی بیماران را بر زبان نیاورد و به جای آن از نام مستعار استفاده کند. به همین دلیل هم نام مستعار آنااو را برای برتا پاپنهایم برگزیده بود. سالومه افزود: «ینیا به شدت تحت تأثیر شما قرار گرفته دکتر بروئر. هرگاه در مورد کنفرانس آموزشی مربوط به درمان آنااو حرف می‌زند می‌گوید، از اینکه انوار دانش فردی نابغه، او را در بر گرفته‌اند، احساس خوشحالی می‌کند. پیش‌تر هرگز چنین اظهارنظرهایی از او نمی‌شنیدم. بنابراین مصمم شدم روزی به ملاقات شما بیایم. شاید هم فرصتی به دست بیاورم و نزد شما به تحصیل ادامه بدهم. البته این «روزی» به دلیل وخیم شدن وضعیت نیچه در ماه گذشته، زود از راه رسید.»
بروئر نگاهی به اطراف انداخت. تعداد زیادی از مشتریان، کافه را ترک کرده بودند، ولی خود او درست موقعی که تصور می‌کرد برتا را ترک کرده است، هم‌چنان در آنجا و کنار زنی فوق‌العاده حضور داشت و با لو سالومه حرف می‌زد که توسط آنااو به زندگی او آورده شده بود. سراپایش با لرزشی اندک که شاید هم از سردی ناگهانی نشأت می‌گرفت لرزید. آیا همین احساس حاکی از آن نبود که فرار کردن از برتا امکان ندارد؟» 

 

به پایان مطلب ده رمان برتر آمریکایی رسیدیم. نظر شما درباره این کتاب‌ها چیست؟ به نظرتان جای چه کتابی در این فهرست خالی بود؟

به قلم "فاطمه حیدری"


کتاب‌های معرفی شده در این مطلب را می‌توانید با کد تخفیف: blog1 از سایت پاتوق کتاب تهیه کنید.


 

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "آشنایی با بهترین رمان های آمریکایی" می نویسد
۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک