loader-img
loader-img-2
بنر بالا - خرید قسطی
پاتوق کتاب
آشنایی با رمان های برتر انگلیسی

آشنایی با رمان های برتر انگلیسی

خیلی از بچه‌ها و حتی بزرگترها در پاسخ به سوال «رویات چیه؟» می‌گویند: «دوست دارم دور دنیا رو بگردم!». پاسخی نسبتا پرتکرار و رویایی قشنگ و وسوسه‌انگیز است، ولی مگر چند درصد از آدم‌ها به محقق کردنش می‌رسند؟ چند نفر هستند که وقت و انرژی و هزینه لازم برای گشتن کشور خودشان را داشته باشند، دور دنیا پیشکش؟ قاعدتا زیاد نیستند. 
به نظر من، یکی از دلایلی که آدم‌ها به ادبیات و سینما روی می‌آورند، همین است. این ابزارها هستند که به آدم اجازه می‌دهند با صرف هزینه‌ای کم و از روی مبل خانه‌اش، به هزار نقطه‌ی دنیا سفر کند و در گوشه و کنارش سرک بکشد. (البته که با این قیمت روزافزون کتاب، خیلی بعید نیست اگر به زودی همین کتاب هم تبدیل به کالای تجملی بشود. از این رو به شما پیشنهاد می‌کنم هرچه زودتر دست به خریدن و خواندن کتاب‌ها بزنید که حتی اگر یک روز زودتر هم خرید کنید، به نفع خودتان و جیبتان خواهد بود.)

سفر به دنیای رمان های انگلیسی

در مطلب پیشِ رو، قصد داریم به کمک کتاب‌ها قدمی در راه تحقق بخشیدن به رویای سفر دور دنیا برداریم. این ایستگاه: انگلیس. چترهایتان دم دستتان باشد تا برویم و با ده رمان برتر انگلیسی برای سنین و سلیقه‌های مختلف، آشنا شویم.

10 رمان برتر انگلیسی

1- مزرعه حیوانات

مزرعه حیوانات کتابی‌ست که حتی آدم‌هایی که تا به حال یک کتاب نخوانده‌اند هم احتمالا اسمش را شنیده باشند و چه‌بسا نقل‌قول‌های رنگ‌وارنگش را در فضای مجازی و کوچه و خیابان، شنیده یا خوانده باشند. اصلا کافی‌ست آدم یک بار گذارش به یک کتاب‌فروشی بیفتد یا حتی یک بار خیابان انقلاب تهران را پیاده گز کند تا چشمش به مزرعه حیوانات بیفتد و یک پژواکی هم از نام جورج اورول در انتهای ذهنش نقش ببندد. 
مزرعه حیوانات، داستانی‌ست با ظاهر کودکانه که مفاهیم عمیق‌تری را در پس کلمات خود پنهان کرده. مزرعه‌ای که حیوانات گوناگون در آن زندگی می‌کنند و یک روز تصمیم می‌گیرند صاحب مزرعه را بیرون کنند و کنترل اوضاع را در دست بگیرند، ولی اوضاع آن‌طوری که اکثر آن‌ها انتظارش را دارند، پیش نمی‌رود. اورول یک چشمه از هنر خود را این‌جا نشان می‌دهد که هر فردی با خواندن مزرعه حیوانات، به یاد مکانی و زمانی می‌افتد و آدم‌ها لزوما هم باهم در این موضوع تفاهم ندارند. هرکس خودش و اطرافیانش را با حیوانات مختلف مزرعه مقایسه می‌کند و تلاش می‌کند دست روی شباهت‌ها و تفاوت‌ها بگذارد.
یکی از فواید ادبیات، اشاره به اوضاع اجتماعی و حتی‌الامکان تلاش برای تغییر آن است و مگر نه که هر از گاهی به نویسنده‌ای نیاز داریم که فرزند زمانه خودش باشد و در عین حال، گوشه چشمی هم به آینده داشته باشد؟ این، دقیقا همان کاری است که اورول در مزرعه حیوانات انجام می‌دهد و هر خواننده‌ای را به فکر فرو می‌برد. باعث می‌شود خواننده فارغ از این‌که اصلا داستان را دوست داشته یا نداشته، نگاهی به جهان اطرافش بیندازد و از خودش بپرسد «ما کجا هستیم؟ داریم چه کار می‌کنیم؟ به کجا قرار است برسیم؟». بارها گفته‌ام که اصلا خود این به فکر فرورفتن، یکی از میوه‌های شیرین و مقوی مطالعه است.
خلاصه که اجازه ندهید عنوان ادبیات کلاسیکی که به دم این کتاب چسبیده، شما را بترساند. اگر تا به حال به هر دلیلی سراغش نرفته‌اید، دل را به دریا بزنید و جلو بروید.

بخشی از کتاب مزرعه حیوانات

"همین مزرعه خودمان به‌تنهایی می‌تواند زندگی یک‌دوجین اسب و بیست گاو و صدها گوسفند را تأمین کند؛ و همه آن‌ها هم چنان زندگی آسوده و مرفهی داشته باشند که الان حتی به خواب هم نمی‌بینیم. پس چرا همچنان در این شرایط نکبت‌بار زندگی می‌کنیم؟ به این دلیل که تقریبآ همه دسترنجمان را انسان‌ها به غارت می‌برند. رفقا، راه‌حل همه مشکلات ما همین است. همه‌اش در یک کلمه خلاصه می‌شود ــ انسان. انسان تنها دشمن واقعی ماست. انسان را از صحنه روزگار محو کنید، ریشه گرسنگی و بیگاری تا ابد خشکانده می‌شود. انسان تنها موجودی‌ست که مصرف می‌کند بی‌آن‌که تولید کند. انسان شیر نمی‌دهد، تخم نمی‌گذارد، قدرت کشیدن گاوآهن را ندارد، سرعتش آن‌قدر نیست که بتواند خرگوش بگیرد. با وجود این، انسان اشرف مخلوقات است"

 

2- 1984

حالا که سر حرف از جورج اورول را باز کرده‌ایم، حیف است حرفی از 1984 نزنیم؛ یکی دیگر از معروف‌ترین رمان‌های انگلیسی که خیلی‌ها برای این‌که خود را باسوادتر نشان بدهند، حتی به دروغ ادعا می‌کنند که آن را خوانده‌اند.
ژانر دیستوپیا یا ویران‌شهر، یکی از گونه‌های پرطرفدار ادبیات است. اصلا این یکی از ویژگی‌های انسان است که دست‌کم گاهی وقتش را صرف تفکر و رویاپردازی یا نظریه‌پردازی درباره آینده کند و تمام اتفاقاتی که ممکن است بیفتند را در نظر بگیرد. اما این‌که این حدس‌ها چه‌قدر واقعی شوند، به هزاران احتمال و اتفاق دیگر وابسته‌اند که آدم باید در نظر بگیرد. مطالعه‌ی گذشته و حال و داشتن ذهنی خلاق، قطعا در این مسیر ما را یاری می‌کنند و اگر فکر کنیم، جورج اورول به خوبی واجد این شرایط بوده. 
داستان کتاب 1984، در شهر لندن اتفاق می‌افتد، اما نه آن لندنی که همه ما می‌شناسیم. لندنِ 1984، در کشوری به نام اوشنیا واقع شده و تحت کنترل یک رژیم تمامیت‌خواه است. داستان کتاب ساخته‌شده از دو روایت موازی است که درهم تنیده شده‌اند؛ یک داستان عاشقانه و روایتی که مربوط به رژیم حاکم و نوع اداره کشور توسط آن است.
نکته‌ای که وجود دارد، این است که خیلی‌ها کتاب 1984 را یک جور مانیفست بر علیه سوسیالیسم می‌دانند، ولی در واقعیت هدف اورول از نوشتن آن اصلا همچین چیزی نبوده. البته که اگر مثل خیلی افراد به مرگ مولف اعتقاد داشته باشید و اثر را از نویسنده آن مستقل بدانید، قطعا آزادید تا همچین برداشتی هم از آن داشته باشید.
 نمونه‌های مشابه فضایی که جورج اورول در 1984 ترسیم می‌کند، بعدها در آثار ادبی و سینمایی زیادی بازسازی شده و شما هم اگر این کتاب را بخوانید، حتما شباهت‌هایی بین آن و چیزهای دیگری که خوانده‌اید و تماشا کرده‌اید؛ پیدا خواهید کرد. ولی ایده‌ی 1984 و شیوه پرداخت آن، همچنان هم در نوع خودش خاص و جذاب محسوب می‌شود و در تمام دنیا طرفداران خودش را دارد.
 یکی از نقاط اشتراک مزرعه حیوانات و 1984، همان مسئله فکر کردن است که پیش‌تر به آن اشاره کردم. مهم نیست که این کتاب از نظر ادبی یا زیبایی‌شناسی چه‌قدر به نظر شما ارزشمند باشد (که از نظر خیلی منتقدان در این زمینه‌ها هم امتیاز بالایی می‌گیرد)، به هر حال اگر خوب بخوانیدش، قرار است دست‌کم برای مدتی ذهنتان را مشغول کند.

بخشی از کتاب 1984

" وزارت حقیقت – یا همان مینی‌ترو در زبان نوین – به‌طرز شگفت‌آوری در میان چشم‌انداز، خودنمایی می‌کرد. ساختمان عظیم هرمی‌شکل به‌رنگ سفید که به صورت پله‌پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود.
از جایی که وینستون ایستاده بود، سه شعار حزب را که به‌نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به‌طور برجسته نوشته بودند،‌ به‌راحتی می‌شد خواند:
جنگ، صلح است.
آزادی، بردگی است.
نادانی، توانایی است.
آن‌طور که می‌گفتند، وزارت حقیقت شامل سه‌هزار اتاق در بالای طبقه همکف و همین تعداد اتاق در زیرزمین بود. در تمام شهر لندن تنها سه ساختمان دیگر با این اندازه و شکل وجود داشت.
این چهار ساختمان، تمام عمارت‌های اطراف را تحت‌الشعاع قرار داده بودند و از بالای عمارت پیروزی هر چهارتای آن‌ها دیده می‌شد.
این ساختمان‌ها محل استقرار چهار وزارتخانه‌ای بودند که کل تشکیلات دولت بین آن‌ها تقسیم شده بود: وزارت حقیقت که با اخبار، تفریحات، آموزش و هنرهای زیبا سروکار داشت؛ وزارت صلح که به امور جنگ می‌پرداخت؛ وزارت عشق که برقراری قانون و نظم را برعهده داشت و وزارت فراوانی که مسئول امور اقتصادی بود"

 

3- دکتر جکیل و آقای هاید

وقتی کتاب دکتر جکیل و آقای هاید را خواندم، سن زیادی نداشتم؛ ولی از قبل تقریبا به صورت کامل می‌دانستم چه اتفاقی در داستان می‌افتد و گره اصلی آن چیست و چگونه باز می‌شود. با این حال، از تمام لحظات مطالعه‌اش لذت بردم. هنوز هم آرزو می‌کنم ای‌کاش فرصتی پیش می‌آمد و حافظه‌ام از آن پاک می‌شد تا می‌توانستم یک بار بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای سراغش بروم.
دکتر جکیل و آقای هاید، روایتی متفاوت است از نبرد خیر و شر و نویسنده آن، رابرت لوئیس استیونسون، قبل از خیلی متفکرین نظر خودش درباره ذات انسان را در قالب این داستان جذاب و پر از کشمکش بیان کرده. شاید ایده‌های مطرح‌شده الان حتی کمی واضح به نظر برسند، ولی وقتی زمان نگارش کتاب را در نظر می‌گیریم، اهمیت آن خیلی بهتر مشخص می‌شود. 
داستان دکتر جکیل و آقای هاید، این‌طور شروع می‌شود که دکتر جکیل که فردی سرشناس و شناخته‌شده است، ناگهان وکیل خود را فرا می‌خواند تا تغییراتی در وصیت‌نامه‌اش ایجاد کند. درست از همین‌جاست که اتفاقات خارق‌العاده‌ی داستان ما آغاز می‌شود و به مرور می‌فهمیم که دکتر جکیل دقیقا دست به چه کاری زده و اقدامات او قرار است ما و او را به کجا برساند.
صحبت کردن از داستان بدون لو دادن آن کمی مشکل است، چون دقیقا آن‌جایی که پرده از رازها کنار می‌رود است که آدم واقعا به خود می‌آید و می‌بیند نگاهش به خیلی چیزهای دور و برش تغییر کرده. 
پیام اصلی داستان هم می‌تواند به نسبت خواننده و دید شخصی او، متفاوت باشد و در نهایت احتمالا هیچ‌کدام از این برداشت‌ها اشتباه نخواهند بود.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید ایده‌ی نوشتن کتاب دکتر جکیل و آقای هاید، بعد از یک کابوس به ذهن آقای استیونسون رسید.
(الان که فکر می‌کنم، شاید بهتر بود اسم این یادداشت را بگذاریم «ده رمانی که انسان را به فکر فرو می‌برند»)

بخشی از کتاب دکتر جکیل و آقای هاید

"از تختم بیرون پریدم و به سوی آینه رفتم. با دیدن آن شکل و شمایل خون در رگ‌هایم منجمد شد. وقتی به رخت‌خواب رفتم هنری جکیل بودم ولی به شکل ادوارد هاید از خواب بیدار شده بودم! می‌بایست فکری به حال خودم می‌کردم. صبح شده بود. خدمتکارها بیدار شده بودند. تمام داروها در آزمایشگاه بودند و برای رسیدن به آزمایشگاه باید از دو ردیف پلکان پایین می‌رفتم و از راهروِ پشتی وارد حیاط می‌شدم. شاید می‌توانستم صورتم را بپوشانم، ولی درمورد اندامم چه می‌کردم؟ اما بلافاصله خیالم راحت شد، چون یادم آمد که خدمتکارها به رفت‌وآمد هاید عادت کرده‌اند. لباس‌هایی را که به اندازۀ ادوارد هاید نزدیک بود تنم کردم و در خانه به راه افتادم. یکی از خدمتکاران با دیدن آقای هاید در آن ساعتِ صبح و با آن لباس‌ها چشم‌هایش گرد شده بود. ده دقیقه بعد دکتر جکیل سر میز غذا‌خوری نشسته بود و وانمود می‌کرد که با اشتها در حال خوردن صبحانه است!
باید اعتراف کنم که این واقعه مرا خیلی ترساند و باعث شد که جدی‌تر به عواقب، مشکلات و نتایج احتمالی وجود دوگانه‌ام فکر کنم"

 

4- فرانکنشتاین

کتاب محبوب و معروف دیگری که می‌خواهم از آن نام ببرم، درباره هیولایی است که خیلی‌ها به اشتباه او را فرانکنشتاین خطاب می‌کنند؛ در حالی که فرانکنشتاین در واقع نامِ دانشمند سازنده‌ی این هیولاست.
مری شلی در کتاب فرانکنشتاین خیلی جلوتر از زمان خود را می‌بیند و در قالب داستانی تو در تو، به خیلی دغدغه‌های فکری و فلسفی انسان مدرن می‌پردازد. شاید نوع روایت داستان در ابتدا قدری گنگ و گیج‌کننده به نظر بیاید، ولی خیلی زود به آن عادت خواهید کرد و می‌توانید از خواندنش لذت ببرید. می‌توان گفت نوع روایت آن، داستانی در دل داستانی‌ست که خود در دل داستانی دیگر است؛ ولی لطفا اجازه ندهید این عبارت شما را بترساند.
فرانکنشتاین، داستان مردی جوان، باهوش و ثروتمند است که طمع دانش بیشتر و بیشتر چشمش را کور کرده و وقتی به خودش می‌آید که دیگر دیر شده و موجودی را وارد این دنیا کرده که قرار نبوده باشد. اما در عین حال، فرانکنشتاین داستان آن هیولا هم هست و داستان آدمیزاد و رفتاری که با افراد دیگر گونه‌ی خودش و با طبیعت دارد.
اگر از من بپرسید، می‌گویم فرانکنشتاین داستان رنج است. و برایم جالب است که چه‌طور مریِ نوزده ساله در یک شب تاریک و به بهانه یک مسابقه داستان‌نویسی با چند نفر از دوستانش، به چنین ایده‌ای رسیده و چه‌طور توانسته تا این حد باظرافت و دقیق آن را بپردازد. تمام شخصیت‌های داستان ملموس و نزدیکند، طوری که آدم حس می‌کند از نزدیک با آن‌ها ملاقات کرده؛ حتی هیولایی که اگر این‌همه اقتباس سینمایی در کار نبود، شاید من حتی نمی‌توانستم چهره‌اش را به درستی تصور کنم. قطعا داستان به طبع زمان نگارشش و سبک مقبول آن زمانی، گاهی زیادی درگیر اطناب و توصیف‌های نه‌چندان ضروری می‌شود، ولی این موارد در حدی نیستند که لذت اصلی مطالعه داستان فرانکنشتاین را ذایل کنند. 

بخشی از کتاب فرانکنشتاین

"و بعد به الیزابت، پدرم و کلروال فکر کردم. همه‌ی آن‌ها را رها کرده بودم تا هیولا بتواند عطش انتقام خونین و بی‌رحمانه‌اش را فرو بنشاند. این فکر مرا غرق در افکاری وحشتناک و مایوس‌کننده کرد؛ افکاری که حتی الان هم که این ماجرا برای همیشه در حال تمام شدن است، از فکر کردن به آن به خود می‌لرزم.
چند ساعتی به همین ترتیب گذشت و خورشید کم‌کم در افق پایین آمد. باد تند نیز تبدیل به نسیمی ملایم و دریا از دست امواج شکننده‌اش راحت شد؛ اما این حالت جای خود را به امواجی متلاطم داد؛ طوری که دچار دل‌آشوبه شدم و به سختی می‌توانستم سکان را بگیرم. در همین موقع ناگهان چشمم به یک خشکی در جنوب آن منطقه افتاد.
چند ساعتی را با وحشت و نگرانی گذرانده بودم؛ اما ناگهان اطمینان به زندگی همچون سیلی از شادی به قلبم هجوم آورد و اشک از چشمانم جاری شد. 
چه‌قدر احساسات ما متغیر است و چه‌قدر حتی در اوج بدبختی، به زندگی عشق می‌ورزیم"

 

5- هرگز ترکم مکن

اینجا می‌خواهم به عنوان نویسنده این یادداشت، از اعتبارم استفاده کرده و خواهش کنم بدون هیچ جست‌وجوی دیگری کتاب هرگز ترکم مکن را بخوانید. جدای از تمام نکاتی که می‌توان درباره این داستان به آن‌ها اشاره کرد، به نظرم چشم‌بسته وارد دنیای کتاب شدن لذتی دارد که دانستن خلاصه داستان یا چیزهایی از آن دست، به آن نمی‌ارزد.
هرگز ترکم مکن، به گفته خیلی منتقدها بهترین کتاب کازوئو ایشی‌گورو است. داستان کتاب رگه‌هایی از فانتزی دارد و وقتی واردش می‌شوید، مدتی طول می‌کشد تا متوجه شوید دقیقا کجا پا گذاشته‌اید. این بچه‌ها چه کسانی هستند؟ چرا هیچ‌کدام نام خانوادگی ندارند؟ چرا خبری از پدر و مادرهایشان نیست؟ این مراقب‌هایی که اکثرا هم زن هستند، چه ربطی به بچه‌ها دارند؟ اما وقتی از آن ابهام اولیه خارج می‌شوید و چم و خم این دنیا و هیل‌شم دستتان می‌آید، شبیه یک جور تجربه‌ی خارج از بدن است. دست‌کم برای من که این‌طور بود. یعنی فکر می‌کنم کافی‌ست کمی حوصله کنید و نگذارید مهی که در ابتدا دوروبرتان را پوشانده، مایوستان کند.
ایشی‌گورو در هرگز ترکم مکن، در نهایت یک مسئله اخلاقی را پیش می‌کشد و خودش هم لزوما به پاسخ آن اشاره‌ای نمی‌کند. این به عهده‌ی من و شمای خواننده است که تصمیم بگیریم چه کاری اخلاقی و منطقی و کارآمد است و چه کاری نه.
نویسنده‌ی ژاپنی-انگلیسی این کتاب، در شخصیت‌پردازی هرگز ترکم مکن، به خوبی عمل کرده و از فضایی که داستان در اختیارش گذاشته، نهایت استفاده را برده است. ما با بچه‌های هیل‌شم بزرگ می‌شویم و ذره‌ذره، عادت‌های رفتاری و مدل حرف زدنشان را یاد می‌گیریم و در انتهای داستان، می‌توانیم ادعا کنیم از روی صدای پایشان هم تشخیصشان می‌دهیم. فضاسازی داستان هم به خوبی صورت گرفته. دنیایی که کاملا شبیه دنیای ما هست و نیست. معلوم نیست در زمانی دیگر اتفاق می‌افتد یا در یک جهان موازی، هرچه هست آن‌قدر آشناست که در آن گم نشویم و آن‌قدر غریبه که هیجان کشفش را داشته باشیم. به نظر من، هرگز ترکم مکن از آن کتاب‌هایی‌ست که وقتی تمامش می‌کنید، تا مدتی برایتان سخت است سراغ کتاب جدیدی بروید، انگار که ذهنتان می‌خواهد هنوز هم بین صفحات این کتاب زندگی کند.
راستی! به هیچ‌وجه قبل از خواندن کتاب، اقتباس سینمایی‌اش را تماشا نکند. اگر وقتی کتاب را خواندید فیلم را تماشا کنید، متوجه می‌شوید که چرا این حرف را زدم.

بخشی از کتاب هرگز ترکم مکن

"اسمم کتی اچ است. سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم. می‌دانم، یک عمر است اما راستش می‌خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم، یعنی تا آخر سال. با این حساب تقریبا می‌شود دوازده سال تمام. حالا می‌دانم که سابقۀ کار طولانی ام ضرورتا به این معنا نیست که از نظر آن‌ها محشر است. پرستاران خیلی خوبی را می‌شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته‌اند و دست کم یک پرستار را می‌شناسم که به رغم بی‌مصرف بودن چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد. پس قصدم لاف زدن نیست اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده‌اند و در کل، خودم هم همین طور.
بهبود بیمارانم همیشه بیش از حد انتظار بوده، دورۀ نقاهتشان به نحوی قابل ملاحظه کوتاه بوده و تقریبا هیچ کدامشان ذیل گروه پریشان دسته‌بندی نشده‌اند، حتی تا قبل از اهدایی چهارم. قبول، حالا شاید دارم لاف می‌زنم اما همین که می‌توانم کارم را درست انجام دهم برایم خیلی مهم است، به خصوص خونسرد نگه داشتن بیمارانم"

 

6- بازمانده روز

درست است که هرگز ترکم مکن یکی از بهترین آثار ایشی‌گورو به شمار می‌رود، ولی بازمانده روز هم یکی از کتاب‌های قابل‌توجه اوست.
به نظرم اسم بردن از بازمانده روز در فهرست ده رمان برتر انگلیسی تا حدی ضروری بود، چرا که این کتاب از نظر لحن و شخصیت‌پردازی و حتی شاید داستان، یکی از انگلیسی‌ترین کتاب‌هایی‌ است که من تا به حال خوانده‌ام.
بازمانده روز را یک پیش‌خدمت روایت می‌کند. شاید اگر در خلاصه داستان بگوییم که او در تمام طول کتاب درباره زندگی خودش و خاطرات گذشته‌اش صحبت کند، داستانی ملال‌آور به نظر برسد؛ ولی حقیقت چیز دیگری‌ست.

در بازمانده روز، ما با ارزش‌ها و عقاید و رویاهای یک قشر از جامعه انگلیسی در سال‌های پیش آشنا می‌شویم که معمولا در داستان‌های دیگر اعتنایی به آن‌ها نمی‌شود. پیش‌خدمت‌ها، آشپزها، خدمتکاران و باغبانان معمولا کسانی هستند که نه‌تنها در زندگی واقعی، بلکه در دنیای داستان هم مانند سایه‌هایی نامرئی حرکت می‌کنند و حواسشان هست که همه‌چیز مرتب پیش برود، ولی ما معمولا آن‌ها را نمی‌بینیم و اهمیتی هم بهشان نمی‌دهیم. مخصوصا این طبقه خاص پیشخدمت‌ها که مسئولیت‌های فراوان دارند و بار سنگینی به دوششان است. نیاز است همه‌ی جزئیات مهمانی‌ها و مراسمات را هماهنگ کنند و خستگی از خود نشان ندهند. همواره در دسترس باشند، ولی هیچ‌وقت دیده نشوند. آن‌قدر بدانند که بتوانند با کارفرمایشان گفتگو و او را سرگرم کنند، ولی نه آن‌قدر که مهمان‌ها جرئت نکنند حرف‌های سری‌شان را بزنند.

راوی بازمانده روز، استیونس، دست خواننده را می‌گیرد و سوراخ سنبه‌های عمارت‌های اشرافی و پشت‌ صحنه‌ی زندگی اعیان را به او نشان می‌دهد. تمام زحمت‌هایی که پشت پرده کشیده می‌شود و تمام سنت‌هایی که در زمان روایت داستان بازمانده روز، دارند رنگ می‌بازند و از بین می‌روند و استیونس از این رنگ‌باختگی چه‌قدر متاسف است.
در سفری که استیونس در بازمانده روز می‌رود، ما هم هر قدم با او همراه هستیم. نفس‌نفس‌زنان از تپه‌ها بالا می‌رویم و از مناظر سرسبز لذت می‌بریم و وقتی ماشین عجیب رفتار می‌کند، همراه استیونس نگران می‌شویم و دلشوره می‌گیریم. داستان عاشقانه‌ای که خیلی نامحسوس و مثل قند کنار چای داغ در سرتاسر داستان کشیده شده، قلب ما را هم گرم می‌کند.
خلاصه که اگر هدفمان از کتاب خواندن همان جهانگردی باشد که اول کار بهش اشاره کردیم، این کتاب گزینه خیلی خوبی‌ست. 
شاید بد نباشد که به ترجمه زبردستانه‌ی آن هم گریزی بزنم، کاری که خود مترجم در مقدمه‌ای که بر کتاب نوشته توضیح می‌دهد که چه‌قدر مشکل بوده و با این حال آقای دریابندری، به خوبی از پس آن بر آمده است.

بخشی از کتاب بازمانده روز

"پیش‌خدمت خوب آن است که کاملا و تماما در نقش خود «جا افتاده» باشد؛ نباید این نقش را مانند لباس نمایش یک ساعت به دوش بیندازد و ساعت دیگر آن را از دوش بردارد. برای پیش‌خدمتی که به «تشخص» و حیثیت خود اهمیت می‌دهد فقط و فقط یک وضع وجود دارد که در آن می‌تواند از نقش خود بیرون بیاید، و آن تنهایی مطلق است"

 

7- درک یک پایان

درک یک پایان، کتابی‌ست که وقتی به آن نگاه می‌کنید احتمالا با خودتان می‌گویید که حجمش کم است و زود خوانده می‌شود؛ ولی اشتباه می‌کنید. خواندن این کتاب به قدری زمان و انرژی نیاز دارد، ولی ارزشش را دارد.
درک یک پایان، داستان فردی‌ست به نام تونی وبستر که در زمان بازنشستگی‌اش، به یک دفتر خاطرات بر می‌خورد و به زمان جوانی‌اش پرتاب می‌شود. به زمان‌هایی که با گروه دوستانش گذرانده بود و به اتفاقاتی که برای آن‌ها افتاده بود؛ مثلا خودکشی یکی از آن‌ها.
همزمان که تونی دارد به جوانی‌اش فکر می‌کند، ماجراها را به یاد آورده و آن‌ها را حلاجی می‌کند، احتمالا خیلی خواننده‌ها هم دست به کاری مشابه می‌زنند. می‌گویند آدم برای موفق شدن بد نیست گوشه چشمی هم به گذشته داشته باشد، این‌طور نیست؟ 
بارنز در کنار روایت این داستان‌های ساده دست روی نکاتی می‌گذارد که ارزش قدری مکث و تامل را دارند. مفاهیمی مثل زمان، خاطره، تاریخ و چیزهای دیگر. اصلا معنی هرکدام از این واژه‌ها چیست و چه تاثیری روی زندگی ما دارند؟ تا چه حد می‌توانیم به آن‌ها اعتماد و اطمینان کنیم؟ البته که بعضی‌ها معتقدند لحن راوی داستان، گاهی حالت شعاری به خود می‌گیرد. این را می‌گویم و قضاوت را به عهده خود شما می‌گذارم تا تصمیم بگیرید آیا با آن موافق هستید، یا خیر.
همین‌جا باید بگویم که اگر به دنبال یک روایت خطی و سرراست هستید و یک پایان قاطع، این کتاب مناسب شما نیست. اما اگر از پرسه زدن در پیچ‌واپیچ‌های یک داستانِ غیرخطی و کشف ماجراها لذت می‌برید، حتما درک یک پایان را امتحان کنید. 

بخشی از کتاب درک یک پایان

"تو پولت را بر روی یک اسب، شرط می‌بندی و اگر بردی، آن‌چه به دست آورده‌ای به شرط‌بندی بعدی بر روی اسب دیگر منتقل می‌شود.
بردهای تو روی هم انباشته می‌شوند.
باخت‌هایت چطور؟
آن چه می‌بازی در زمین اسب‌دوانی باقی نمی‌ماند و بیرون می‌رود.
اما قاعده‌ی زندگی چگونه است؟
شاید اینجا قوانین دیگری حکم‌فرما باشند.
تو داشته‌هایت را بر روی رابطه‌ای که داری شرط می‌بندی و اگر در این رابطه ببازی، به سراغ رابطه‌ی بعدی می‌روی.
اگر در‌ آنجا هم ببازی، باختن‌هایت با هم جمع نمی‌شوند؛ شاید ضرب بشوند.
این به هر حال، حسی است که تجربه می‌شود.
زندگی فقط جمع و تفریق نیست. انباشتگی هم هست. ضرب شدن باختن‌ها و شکست‌ها در یکدیگر هم هست"

 

8- زنی در کابین 10

زنی در کابین 10، داستانی رازآلود است که احتمالا همین که درگیرش شوید، دیگر نمی‌توانید زمین بگذاریدش.
در رمان زنی در کابین 10، دنیا را از دریچه چشم زنی می‌بینیم که شاهد یک قتل غیرمنتظره و عجیب بوده. در یک سفر دریایی با یک کشتی لوکس تفریحی، کسی زنی را به درون دریا هل می‌دهد ولی خدمه کشتی و سرنشینان آن، همگی طوری رفتار می‌کنند که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. ولی شخصیت اصلی ما، لو بلکلاک که یک خبرنگار است، قرار نیست بگذارد ماجرا به همین سادگی تمام شود.
روث ور که نویسنده کتاب‌های جنایی‌ست، در این رمان هم دست به ابتکار زده و داستانی جذاب و پر از تعلیق خلق کرده که با فضای وهم‌آور و رازآلودش، خواننده را تا لحظه‌ی آخر با خود همراه می‌کند. شاید بتوانید پایان داستان را زودتر از شخصیت‌های زنی در کابین 10 متوجه شوید و شاید هم نه، ولی به هر حال دنبال کردن این روند جالب خواهد بود. علاوه بر آن، ضرباهنگ تند داستان، باعث شده داستان حوصله را سر نبرد و احتمالا زودتر از چیزی که انتظار دارید، تمامش کنید.
این کتاب را مخصوصا به افرادی پیشنهاد می‌کنیم که زیاد با ژانر جنایی آشنا نیستند و تازه می‌خواهند مطالعه کتاب‌های این ژانر را آغاز کنند.

بخشی از کتاب زنی در کابین 10

"مدت زیادی چیزی نگفتیم، هیچ‌کدام‌مان. فقط مثل دو احمق وسط فرودگاه ایستادیم و همدیگر را نگاه می‌کردیم. جودا طوری صورت و موها و کبودی‌های روی گونه‌ام را نگاه می‌کرد که انگار واقعاً باور نمی‌کرد خودم باشم. فکر می‌کنم که من هم داشتم همین کار را نسبت به او می‌کردم، یادم نمی‌آید.
تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم این بود: اومدم خونه، اومدم خونه، اومدم خونه.
جودا مدام می‌گفت: «باورم نمی‌شه. حالت خوبه.»
و بعد اشک‌هایم جاری شدند و رو به ژاکت کاموایی خارش‌آور و زمختش گریه کردم و او هیچ چیزی نگفت، فقط طوری نگهم داشت که انگار حاضر نبود هیچ‌وقت رهایم کند.
اول نمی‌خواستم که خانوادۀ هورست به پلیس زنگ بزنند، اما نمی‌توانستم کاری کنم حرفم را بفهمند و بعد از اینکه با جودا حرف زدم و قول دادم که به اسکاتلندیارد زنگ بزنم و داستانم را تعریف کنم – داستانی آن‌قدر بعید که خودم هم تقریباً باورم نمی‌شد – کم‌کم متقاعد شدم که حتی ریچارد بالمر هم نمی‌تواند با پول راهی برای فرار از آن بخرد.
وقتی پلیس رسید، اول من را به مرکزی درمانی بردند تا به پاهای زخمی و مچ پیچ‌خورده‌ام برسند و دوباره برایم دارو تجویز کنند. به نظر می‌آمد که قرار است تا ابد طول بکشد، اما بالأخره دکترها گفتند که برای رفتن آمادگی دارم و یکهو به خودم آمدم و دیدم که دارند من را با ماشین به ایستگاه پلیسی آن طرف دره می‌برند و آن جا مسئولی از سفارت بریتانیا در اُسلو منتظرم بود.
دوباره و دوباره دیدم که دارم داستان آنه، ریچارد و کری را تعریف می‌کنم و هر بار به گوش خودم بیشتر و بیشتر باورنکردنی می‌رسید.
مدام می‌گفتم: «باید بهش کمک کنین. کری... باید برین دنبال کشتی.»"

 

9- ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب

آلیس در یک روز زیبا کنار خواهرش نشسته و دارد با خودش فکر می‌کند «آخه چه‌طور ممکنه کسی بتونه کتابی که هیچ تصویر یا گفت‌وگویی نداره رو بخونه؟» که خرگوش سفید کوچکی را می‌بیند که مثل آدمیزاد لباس پوشیده، با عجله می‌دود و ساعتش را نگاه می‌کند و فریاد می‌زند: «دیرم شد، دیرم شد!» آلیس قبل از این‌که متوجه شود، دنبال خرگوش دویده و پشت سر اودر سوراخی می‌پرد. این، شروع ماجراهای هیجان‌انگیز آلیس در سرزمین عجایب است.
تا این‌جای داستان را اکثرمان می‌دانیم. حتی شاید بیشتر از این هم بدانیم، ولی جالب اینجاست که باز هم خواندن کتاب، خالی از لطف نیست. البته که پیشنهاد می‌کنیم اگر خودتان هم بچه ندارید، یک بچه‌ای را گیر بیاورید و داستان را بلند بخوانید تا هم او لذت ببرد و هم شما بتوانید واکنش‌هایش را تماشا کنید. البته که زبان ساده و لحن روان داستان، باعث می‌شود که خود بچه‌ها هم بتوانند خیلی راحت به تنهایی آن را مطالعه کرده و لذت ببرند.
لوییس کارول، نویسنده ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب، ریاضی‌دانی بوده که این داستان را برای دختر یک کشیش می‌نویسد. برخی محقق‌ها حتی رد پای دانش ریاضی نویسنده را در لابلای داستان و معماهایی که آن بین ذکر می‌شود، پیدا کرده‌اند.
داستان آلیس و ماجراهایش در سرزمین عجایب، در طی سال‌ها افراد زیادی را مشغول خود کرده و اقتباس‌های زیادی هم از آن ساخته و نوشته شده که هرکدام جذابیت‌های خودش را دارد. چیزی که خیلی طرفداران این داستان از آن بی‌خبرند، این است که داستان آلیس در سرزمین عجایب به اتمام نمی‌رسد، بلکه می‌توانید ادامه‌ی آن را در آلیس آن سوی آینه دنبال کنید.
خواندن ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب، شاید پلی باشد به سمت دنیای کودکی. انگار همین که همراه آلیس می‌افتی توی آن سوراخ خرگوش، دیگر آدم‌بزرگ نیستی. این داستان با این‌که برای کودکان نوشته شده، گاهی به مخاطب بزرگسال هم تلنگرهایی می‌زند. شاید بتوان گفت از آن داستان‌هایی‌ست که آدم در کودکی با آن مواجه می‌شود و لذت می‌برد و می‌خندد، ولی در بزرگسالی مفهوم واقعی پشت بعضی حرف‌ها و تمثیل‌ها را متوجه می‌شود. مثلا، گفت‌وگوهای آلیس با کرم ابریشم.
خوشبختانه این کتاب، دقیقا از همان کتاب‌هایی است که خود آلیس هم دوست داشت: پر از تصویر و پر از گفت‌وگو.

بخشی از کتاب آلیس در سرزمین عجایب

"کرم ابریشم و آلیس برای مدتی در سکوت به یک‌دیگر نگاه کردند. بالاخره کرم ابریشم شیلنگ قلیان را از دهانش بیرون آورد و با صدایی بی‌رمق و خواب‌آلود رو به آلیس گفت: «تو کی هستی؟»
برای یک گفت‌وگو شروع دلگرم‌کننده‌ای نبود. آلیس با کمی احتیاط جواب داد: «راستش... الآن درست نمی‌دانم، آه... اما این را می‌دانم که وقتی امروز صبح بیدار شدم، کی بودم. اما فکر می‌کنم از آن موقع تا حالا چند بار عوض شدم.»
کرم ابریشم جدی پرسید: «منظورت چیست؟ حرف خودت را توضیح بده!»
آلیس گفت: «متأسفم آقا. نمی‌توانم حرف خودم را توضیح بدهم؛ چون من خودم نیستم. متوجه‌اید که.»
کرم ابریشم گفت: «متوجه نیستم.»
آلیس خیلی مودب جواب داد: «متأًسفم. نمی‌توانم روشن‌تر بگویم؛ چون خودم هم سر در نمی‌آورم. اینکه در یک روز چند بار اندازه آدم عوض شود حسابی گیج‌کننده است.»
کرم ابریشم گفت: «نیست!»
آلیس گفت: «خب، شاید تا حالا برای شما این طور نبوده. اما وقتی رفتید توی پیله، که یک روز می‌روید، و بعد پروانه شدید، فکر کنم احساس عجیبی پیدا می‌کنید. مگر نه؟»
کرم ابریشم گفتم: «ابدا.»
آلیس گفت: «خب، شاید احساسات شما فرق می‌کند. تمام چیزی که می‌دانم این است که به نظر من خیلی عجیب است.»
کرم ابریشم با لحن تحقیرآمیزی گفت: «تو! تو کی هستی؟»"

 

10- مجموعه ماجراهای نارنیا

یادم است وقتی بچه بودم، گاهی می‌رفتم توی کمد و پشتش را محکم فشار می‌دادم و زیرلب دعا می‌کردم که واقعا باز شود. تاثیر نارنیا بود، انتظار داشتم بتوانم از پشت کمد خانه‌مان وارد یک دنیای جادویی شوم و ماجراهای هیجان‌انگیز را پشت‌ سر بگذارم و با موجودات افسانه‌ای بجنگم.
مجموعه هشت جلدی نارنیا، یکی از پرطرفدارترین و معروف‌ترین مجموعه‌های داستان فانتزی کودکان و نوجوانان در جهان است. داستان چهار خواهر و برادر که ناگهان پایشان به دنیایی جادویی باز می‌شود و می‌فهمند که سرنوشتشان با نجات آن دنیا گره خورده است.
فضاسازی این داستان چشمگیر است و در هر فصل و در هر کتاب، بچه‌ها با اتفاقات جدید و هیجان‌انگیزی روبرو می‌شوند و مشکلات جدیدی که باید چاره‌ای برای آن‌ها بیندیشند. از آن‌جایی که چهار شخصیت اصلی در سنین متفاوت هستند و از نظر اخلاقی هم باهم خیلی فرق دارند، احتمالا هر خواننده‌ای می‌تواند بالاخره با یکی از آن‌ها احساس نزدیکی و همذات‌پنداری کند. ماجراهای بچه‌ها در نارنیا به یک کتاب ختم نمی‌شود و آن‌ها در کتاب‌های بعدی باز هم به شیوه‌های مختلف به نارنیا باز می‌گردند و داستان‌های جدیدی را پشت سر می‌گذارند.
خواندن داستان‌های فانتزی، فواید زیادی برای کودکان و نوجوانان دارد. ولی حتی اگر تمام آن مزایا را هم کنار بگذاریم، فکر می‌کنم در زندگی ماشینی و آپارتمانی این روزها که خیلی بچه‌ها حتی فرصت بازی یا گشت و گذار در طبیعت را ندارند، خواندن داستان‌های این چنینی که پر از ماجرا و اتفاقات هیجان‌انگیز است، می‌تواند حتی باارزش‌تر و جذاب‌تر از زمان‌های گذشته باشد. خواندن نارنیا احتمالا تجربه‌ای است که ک بچه تا آخر عمر فراموش نمی‌کند و احتمالا حتی وقتی در بزرگسالی چشمش به این کتاب‌ها خورد، به یاد روزهای کودکی‌اش لبخند می‌زند. اصلا شاید خود شما هم یکی از همین بزرگسال‌ها باشید.
راستی، می‌دانستید که نویسنده این مجموعه یعنی سی. اس لوئیس، با نویسنده مجموعه ارباب حلقه‌ها، جی. آر. آر. تالکین دوستی نزدیک داشته؟

بخشی از کتاب شیر، ساحره و کمد لباس، جلد دوم مجموعه نارنیا

" ـ خنجر فقط برای مواقع بسیار ضروری است. چون تو هم نباید در نبرد شرکت کنی.
لوسی گفت: «برای چه قربان؟! فکر کنم ـ البته نمی‌دانم ـ ولی فکر کنم آن‌قدر شجاع هستم.» 
بابانوئل جواب داد: «موضوع این نیست. اما جنگ وقتی زن‌ها در آن شرکت کنند، چهره زشتی می‌گیرد.»"

 

این هم از فهرست ده رمان برتر انگلیسی. نظر شما درباره آن چیست؟ جای چه کتاب‌هایی را در آن خالی می‌دانید و به نظرتان از کدام کتاب به اشتباه اسم برده شده؟ نظرتان را به ما هم بگویید. (اگر احساس می‌کنید دارم امتحانتان می‌کنم، درست فکر می‌کنید؛ قصدم همین است.)

به قلم "فاطمه حیدری"


کتاب‌های معرفی شده در این مطلب را می‌توانید با کد تخفیف: blog1 از سایت پاتوق کتاب تهیه کنید.


 

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "آشنایی با رمان های برتر انگلیسی" می نویسد
۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک