loader-img
loader-img-2
بنر بالا - خرید قسطی
پاتوق کتاب
داستایفسکی را بهتر بشناسیم

داستایفسکی را بهتر بشناسیم

در این مقاله کوشیده‌ایم تا نگاهی تازه به زندگی و آثار داستایفسکی داشته باشیم و به این نویسنده بزرگ روسی از منظری نو بنگریم. با مطالعه این مطلب، با بیوگرافی، زندگی‌نامه، حوادث مهم زندگی داستایفسکی و مهم‌ترین کتاب‌های داستایفسکی آشنا خواهید شد.

رنج ابدی انسان به روایت داستایفسکی

یکی از مترجمین ایرانی که بعدا اسمش را می گویم، ابتدای یکی از ترجمه‌هایش داستانی نقل کرده که دوست دارم شما هم از ماجرایش مطلع شوید. احتمالا اسم «آلفونس دوده» را کمتر شنیده باشید، البته اگر از مخاطبین پر و پا قرص «عاشقانه های کلاسیک» نشر افق باشید داستان فرق می‌کند؛ چون قطعا در میان آثار عاشقانه‌ی کلاسیکی که نشر افق چاپ کرده، رمان «مرد کوچک» رو دیده‌اید، حتی اگر نخوانده باشید. بله جناب «دوده» نویسنده همین «مرد کوچک» است؛ نویسنده شهیر فرانسوی قرن نوزدهم.
الغرض این مترجم ایرانی می‌گوید سال‌ها پیش عبارتی از آقازاده‌ی «آلفونس دوده» بر صفحه‌ی اول کتابی دیده که نوشته بود: «پدرم (آلفونس) مدت‌ها در نظر داشت کتابی در مورد فلان کتاب بنویسد تا اینکه ترجمه آن کتاب به دستش رسید و به من گفت "این ترجمه به مراتب دقیق‌تر از چیزی بود که من قصد داشتم بنویسم و دیگر نیازی به نوشتن نیست و خود متن کتاب گویای همه چیز است" پسر آلفونس در ادامه می‌گوید: بعد از آن پدرم یک لحظه آن کتاب را از خود دور نکرد و بارها و بارها آن را خواند.» خب سوال من این است که حدس می‌زنید این کتاب کدام اثر بوده که زندگی جناب آلفونس را اینگونه تسخیر کرده است؟
اگر خودم مخاطب این سوال بودم قطعا جواب می‌دادم که حتما یکی از رمان‌هایی بوده که روایتی از رنج انسان داشته است؛ به این دلیل که تنها رنج است که می‌تواند این‌گونه فرهیختگان عالم را جذب یکدیگر کند.
حدس شما هم اگر از آثار «داستایفسکی» عزیز بوده، حدس صائبی داشتید.
کتاب مد نظر، «جنایت و مکافات» بود و مترجم مد نظر هم جناب «پرویز شهدی» هستند که در ابتدای ترجمه «جنایت و مکافات» خود از «نشر پارسه» این قصه را ذکر کرده است.

چرا باید کتاب های داستایفسکی را بخوانیم؟

حال که تا اینجای متن با من آمدید، بگذارید سوال را جدی‌تر بپرسم:
«داستایفسکی» که هر جا می‌رویم اسم اوست و اگر صادقانه بخواهم بگویم، ابزار خوبی برای کلاس‌گذاشتن در محیط‌های آکادمیک و فرهیخته هست، چه دارد که اینگونه جذاب است؟
اصلا ضرورتی هم دارد خوانش آثار این شخصیت پر سر و صدا یا از مصادیق ِ «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» هست و واقعا چیزی برای عرضه به ما ندارد؟
یک نکته‌ی غریبی که «داستایفسکی» دارد این است که به طرز عجیبی هر آنچه از این نویسنده در جامعه‌ی ایرانی ترجمه شده، خوانده شده. این خوانده‌شدن به معنای استقبال شدید هست.
حقیقتا به عقیده‌ی خود من، استقبال اکثریت از یک موضوع، چه فیلم چه موزیک چه هر کالایی، دلالت مستقیم بر فضیلت آن موضوع ندارد و در فضای علم و هنر و ادبیات گاهی هم دقیقا این استقبال نشان از ابتذال دارد. اما در باب «داستایفسکی» من استدلال‌هایی دارم که نشان می‌دهد استقبال از آثار ایشان، دال بر فضلیت آن است. من اینجا یک جعل واژه‌ای کنم که مطلب را دقیق تر برسانم. به نظرم دو گونه استقبال از آثار ادبی هست. «استقبال وسیع» و «استقبال عمیق»
«استقبال وسیع» زمانی محقق می‌شود که آن اثر در میان عموم جامعه کتاب‌خوان به شکل بیمارگونه پخش می‌شود و در عین حال اهالی علم، با تمام شهرتی که آن اثر پیدا می‌کند هیچ نسبتی با آن ندارند. به بیان دقیق‌تر نفیا و اثباتا هیچ واکنشی به او نشان نمی‌دهند.
اما «استقبال عمیق» آن‌جاست که منشأ استقبال، محیط آکادمیک و در میان اهالی علم باشد و به‌مرور به کف خیابان‌ها و کتابفروشی‌ها و مخاطب عمومی برسد. حال اگر به دنبال نشانه‌ای برای تشخیص این آثار از هم باشیم، میزان نقد و بررسی‌های اهالی علم در باب آثار، نشان‌دهنده عمق این آثار است. خب با سرچ و فحص ساده‌ای حجم آثاری که در تحلیل «کتاب های داستایفسکی» نگاشته شده، به راحتی به جایگاه این کارکتر در میان اهالی علم پی می‌بریم.

آشنایی با داستایفسکی

اما برگردم به سوال اصلی‌ام. «داستایفسکی» چه دارد؟
بگذارید کمی از زندگی او بگویم. اول اینکه این ابر مرد ادبیات، 60 سال بیشتر درد را نزیسته است. «داستایفسکی» متولد اکتبر 1821 است و در سال 1881 به رحمت حقیقی ایزد پیوسته. عبارت غریبی گفتم؟ مگر کسی درد را زیست می‌کند؟ بله. «داستایفسکی»، سراسر زندگی‌اش مواجهه با درد و رنج بود.
«ادوارد هلت کار» نویسنده کتاب ارزشمند «داستایفسکی، جدال شک و ایمان»، داده‌های جالبی در باب زندگی خصوصی او دارد. ظاهرا نام خانوادگی او برگرفته از روستایی به اسم «داستایوو» در غرب روسیه است و مغلطه‌ای از همه ی نژادها من جمله لهستانی‌ها، لیتوانی‌ها، یهودی‌ها و روس‌های سفید است.
شاید برای همین بوده که هنوز منشأ نژادی خانواده داستایفسکی محل شک است‌. جالب است که دختر داستایفسکی در سال 1921 که موثق‌ترین زندگی‌نامه او را نوشته، نسب لیتوانی را برای او قائل می شود و حتی ضعف‌های ادبی در زبان نگارشی «داستایفسکی» در انشای روسی را که عده‌ای بر او خرده گرفتند، ناشی از همین موضوع می‌داند. به هر حال خود داستایفسکی اذعان داشت که یک روس تمام‌عیار است. پدرش پزشک ارتش بود و مادرش فرزند یک بازرگان که با این حساب شاید به نظر برسد اوضاع مالی خوبی داشته اما اینگونه نبوده و به احتمال زیاد از ابتدا با فقر آشنا بوده. نکته‌ی جالب دوره کودکی او، خوانش کتاب توسط پدرش در جمع خانواده، در زمان‌های فراغت از امور پزشکی است.

غربت غریب داستایفسکی

شخصیت ویژه‌ای که ما در بزرگسالی «فیودور داستایفسکی» می‌شناسیم و رگه‌هایی از غم و درد عجیبی که در آثارش روایت کرده را شاید بتوان در دوران کودکی او پیدا کرد. «ادوارد هلت» در مورد کودکی او می‌گوید: پدرش به شدت بر معاشرت‌های بچه‌ها حساس بود و فیودور تا ده سالگی به جز دو مورد برای سفر زیارتی از شهر بیرون نرفته‌است. شاید به همین دلیل توصیفات معروف نویسندگان روسی مانند «تورگینف» و «تولستوی» از روستاهای روسیه را در هیچ‌کدام از آثار «داستایوفسکی» نمی‌بینیم.
نداشتن همبازی در کودکی تاثیر زیادی بر شخصیت او گذاشت. چگونه ممکن است از تنهایی کودکی صحبت کنیم که با شش خواهر و برادر در آپارتمانی سه اتاقه زندگی می‌کرد؟ دنیای عجیبی داشت. پیشنهاد می‌کنم در باب زندگی «داستایوفسکی» بیشتر بخوانید. او به همراه برادرش در مدرسه خصوصی تحصیل کرده که ظاهرا مدرسه خیلی خوبی بوده ولی باعث نشده خلق و خوی او عوض شود. برای همین در شخصیت نخست کتاب «جوان خام» که بسیار به خود او نزدیک است، بیان می‌کند که «من با هیچ جمعی انس نداشتم و در مدرسه میانه‌ام با رفقا بد نبود اما دوستانم انگشت‌شمار بودند. برای خود گوشه‌ای ساخته بودم و در آن گوشه می زیستم.» 

داستایفسکی و از دست دادن مادر

در 15سالگی مادرش را از دست می‌دهد. او همواره از مادرش با احترام یاد می‌کند ولی بعید است مادرش تاثیری بر او گذاشته باشد؛ چرا که مادران قهرمانان او در آثارش عمدتا افرادی مهربان ولی بی‌تأثیر هستند. نکته‌ی جالبی بگویم؟ در همان ایام رحلت مادرش، «پوشکین» هم از دنیا می‌رود‌. برادرش در مورد حال «داستایوفسکی» گفته بود چیزی نمانده بود عقل از سرش بپرد. و بعدها فیودور بارها به برادرانش گفته بود «اگر خودمان سوگوار نبودیم از پدر اجازه می‌گرفتم برای پوشکین لباس عزا تن کنم.» دلبستگیهای انسان ها بسیار مهم هستند. وقتی کسی اینگونه «پوشکین» را دوست بدارد، باید تبدیل به «داستایوفسکی» شود. مقایسه کنید با علاقه دختر و پسرهای امروزی به سلبریتی‌ها. بگذریم…

داستایفسکی در دانشکده مهندسی نظامی

فیودور به همراه برادرش میخائیل نهایتا به دانشکده مهندسی نظامی پطرزبورگ می‌روند. یک گزارشگری که او را در سال اول دانشگاه دیده، اینگونه توصیفش کرده: «پسری 16ساله، فربه و بی‌دست و پا و مو بور که از کلاس‌های رقص و دیگر جنبه‌های شادتر زندگی در دانشگاه پرهیز داشت. در گوشه‌ای تاریک و خفه از خوابگاه می‌نشست و در نور شمعی از پیه به خواندن و نوشتن می‌پرداخت، یا با یکی دو نفر از هم‌مشربانش قدم می‌زد و بحث‌های بزرگتر از سنش می‌کرد»
در همین دوران با نویسندگان بزرگی مثل «شکسپیر» و «بالزاک» آشنا می‌شود و کم‌کم دست به قلم می‌برد و ظاهرا نمایش‌نامه‌های منظومی می‌نویسد که البته الان هیچ اثری از آن ها نیست. «داستایوفسکی» در نامه هایش به برادرش در سال 1839 از علاقه‌ی شدید خود به یکی از همکلاسی‌هایش می‌گوید که بسیار درگیرش بوده و به خاطر او متن‌های جدی می‌خوانده تا برایش توضیح دهد. از شخصیت پیچیده «داستایفسکی» همین بس که هیچ‌وقت هویت و جنیست این فرد مشخص نشد. چقدر غریب زیسته «داستایفسکی» که عاشقانه‌هایش هم اینگونه مخفی‌اند. 

فوت پدر داستایفسکی

در تابستان 1839 پدرش را از دست می‌دهد. او بعدها در نامه‌ی خود به میخائیل نوشته بود: «برادر عزیز، بر مرگ پدر بسیار اشک ریختم، اما وضع ما اکنون حتی وحشتناک‌تر از پیش است، منظورم خودم نیست، خانواده ماست.» مطابق گزارش «هلت کار»، این واقعه اثر روحی زیادی بر او نگذاشت اما آثار مالی و اقتصادی زیادی ایجاد کرد؛ چراکه خود «داستایفسکی» عقل معاشی نداشت (دقیقا مانند نگارنده این سطور!) و کاملا به پدر وابسته بود (برخلاف نگارنده این سطور!) نهایتا در 1843 با درجه افسری فارغ التحصیل شد و در شغلی در اداره مهندسی وزارت جنگ به دست آورد. در این دوره به ادبیات فرانسه من جمله «هوگو» علاقه‌مند می‌شود. البته هلت می‌گوید در این دوره ادبیات برای او جنبه‌ی تجاری پیدا کرد و دیگر محلی برای جولان افکار فلسفی نبود. چراکه در آن ایام، مردم برای داستان‌های روسی پول خرج می‌کردند. واقعیت امر این است که مشکلات مالی، پدر او را درآورده بود و راهی جز این نداشت. البته نگاهش تجاری بود ولی بلندترین مفاهیم را هم طرح کرد. به نظرم این‌که مفاهیم جدی را بیان می‌کرد، دست خودش نبود. زیست او به گونه‌ای بود که رنج را تا خرخره درک کرده بود و این درد است که باعث می‌شود انسان، خاص بار بیاید.

بیچارگان، روایتی متفاوت از فقر

اولین رمانش را نوشت‌. «بیچارگان». رمانی کوتاه در قالب مکاتبه در سال 1845. کتابی که باعث شد فیودور جوان خودش را در حمایت مشهورترین نویسندگان روس از جمله «بلیسنکی»، «تورگنیف» و «نکراسوف» ببیند.
می‌گویند وقتی «بلیسنکی» کتاب «بیچارگان» را خواند، در اولین مواجهه با فیودور می‌گوید: «هیچ میدانی چه نوشته‌ای؟! تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی!»
«داستایوفسکی» 30 سال بعد این صحنه را شگفت‌انگیزترین لحظه حیاتش توصیف می‌کند.
به نظرم «داستایفسکی» همچنان‌که همه می‌گویند در رمان‌هایش روایتی از زیسته همان دوره‌ی خودش را داشته است. «بیچارگان» از مصادیق اتم این قصه است؛ قصه‌ی نامه‌نگاری بین دو نفر که آشنایی دوری با هم دارند و در این نامه‌ها از شرایط و سبک زندگی خود می‌گویند که چطور در ساعات روز با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند ولی نمی‌میرند.
مردی مسن به نام «ماکار آلکسییویچ» و دختری بسیار جوان به نام «واروارا آلکسییونا» که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کنند، رابطه عاشقانه‌ی توام با احترامی را آغاز کرده‌اند که صرفا در حد همین نامه‌نگاری‌هاست که برای پنهان‌ماندن از دید دیگران، توسط یک مستخدمه برای یکدیگر نامه می‌فرستند.
«بیچارگان» روایتی متفاوت از فقر در کف خیابان‌های همه‌ی شهر های جهان است. «داستایفسکی» در این رمان نوع انسان فقیر را به تصویر می‌کشد و معتقدم با اینکه کلیدواژه داستان، فقر است اما هدف نویسنده تقریر وضعیت بد اقتصادی در جهان نیست. به نظرم داستایوفسکی در «بیچارگان» به دنبال این بوده تا بگوید گاهی دغدغه‌ی معاش، انسان را از مفاهیم اصلی دور می‌کند و نباید اینگونه باشد. در واقع داستایفسکی روایتی از جدال واقعیت (فقر در جامعه) و حقیقت (تلاش برای زیست شرافت‌مندانه) دارد. 
ناقدان زیادی مدل داستایفسکی را در این رمان، «طبیعت‌گرایی» (ناتورالیسم) و متنی تمام‌قد مخالف «رمانتیسم» قلمداد کرده‌اند ولی به نظرم داستایفسکی آگاهانه این کار نکرده و او به دنبال تقریری از شرایط زندگی خودش بوده‌است.

بیچارگان، تمثیلی از وضعیت خود داستایفسکی

سابقا گفتم که دو دغدغه اساسی در این ایام داشت. اول خانواده‌اش و دوم مسائل مالی.
به این قسمت متن دقت کنید: «چقدر خوب می‌بود اگر الان در خانه بودم! در اتاق کوچکمان می‌نشستم، کنار سماور، همراه اعضای خانواده‌ام؛ محیطمان چقدر گرم می‌بود، چقدر خوب. چقدر آشنا. با خودم فکر می‌کردم چه تنگ مادرم را در آغوش می‌گرفتم. فکر می‌کردم و فکر می‌کردم، و آهسته از فرط دل‌شکستگی گریه می‌کردم، اشک‌هایم را فرو‌می‌خوردم، و همهٔ لغاتی که یاد گرفته بودم از یاد می‌بردم.»
من تصور می‌کنم این فضا، حال و هوای بعد از مرگ پدر و مادرش و جدایی از اعضای خانواده است. ما انسان‌ها هر چقد هم خانواده برایمان بد باشد ولی در عمق وجودمان یک نوع امنیتی در فضای خانه احساس می‌کنیم و اگر از آن ها فاصله بگیریم باز هم سایه معنوی آن‌ها در ما احساس می‌شود. اما در زمانی که مرگ بین ما فاصله می‌اندازد، به‌ویژه مرگ پدر و مادر، دچار حس تنهایی غریب و ترس از آینده می‌شویم. حالا این عبارت نویسنده در متن را ببینید:
«چه به سرم خواهد آمد، سرنوشتم چیست؟ بدتر از همه این است که هیچ یقینی ندارم، آینده‌ای ندارم، و حتی نمی‌توانم حدس بزنم چه بر سرم خواهد آمد. به گذشته هم می‌ترسم نگاه کنم. گذشته چنان پر از بدبختی است که فقط یادش کافی است تا دلم را پاره‌پاره کند»
سراسر این عبارات سردرگمی فاحشی نسبت به این وضعیت آن دوره زندگی‌اش را نشان می‌دهد.
به عقیده من در رمان «بیچارگان داستایفسکی» هر جا که فضا را مهیا دیده شروع کرده به تبیین وضعیت خودش بعد از مرگ پدر. من که خیلی نمی‌توانم احساس عینی از دست دادن پدر را مدعی شوم ولی معتقدم حضور پدر حتی با فاصله، کمترین چیزی که برای فرزند دارد، موضوع امنیت روانی است. فقدان پدر اولین ضربه‌ای که به فرزند می‌زند از همین ناحیه است. برای همین است که فیودور این‌گونه دچار تحیر شده و در جای‌جای «بیچارگان» هم این احساس بی‌کسی (از نوع بی‌حامی بودن) را روایت می‌کند.
در بخش هایی از «بیچارگان» احساس می‌شود که مطلب بیش از حد کش داده شده است. البته این احساس، به خاطر تصویر ما از شخصیت قدرتمند «داستایفسکی» در دیگر آثارش است. فیودور در بقیه آثارش به حدی انتخاب واژگان دقیق و توضحیحات به جایی دارد که باورش سخت است یک رمان بلند با آن حجم‌های زیادی که او می‌نویسد، کمتر دچار تطویل بی‌جا شده‌باشد.

بیماری داستایفسکی

ظاهرا در همین سال‌ها غمی جدید بر غم‌های داستایفسکی افزوده می‌شود.  او بیماری صرع می‌گیرد. گروهی معتقدند این بیماری ناشی از مرگ پدرش بوده اما «هلت کار» معتقد است اینگونه نیست. مطابق پیگیری‌ای که من داشتم، متوجه شدم اصل این قصه که ارتباطی میان بیماری صرع او و قتل پدرش بوده، ناشی از همان زندگی‌نامه‌ای است که دخترش نوشته. او در آن نامه این‌گونه می‌گوید: «بنا بر نقل شایع در خانواده، نخستین حمله صرع بر اثر شنیدن خبر مرگ پدر به داستایفسکی دست داد.»
و البته طبیعی است که چنین حرفی تلقی به صحت شود؛ چرا که وقتی دخترش اینگونه می‌گوید ما کی هستیم تا در مسائل خانوادگی داستایفسکی عزیز دخالت کنیم.
اما مساله این است که این روایت با حرف خود فیودور سازگار نیست. او در نامه‌ای که برای میخائیل برادرش نوشته دقیقا زمانی که از زندان سیبری (حتما با خود می‌گویید زندان این وسط چه میگوید ها؟ کمی صبر داشته باشید. هنوز وارد رنج‌های عزیز فیودور نشدیم. از زندان هم می‌گویم) آزاد شد، در تاریخ 22 فوریه 1854 اینگونه توضیح داده: «بر اثر اختلالات عصبی‌ام دچار حمله صرعی شده‌ام، اما این حملات مکرر نیست.» خب این نامه گویای این است که دلیل صرع هرچه بوده، مرگ پدر نبوده چرا که چندسال بین آن‌ها فاصله هست.
متاسفانه آنچه قدر متیقن است این است که نویسنده محبوب ما با بیماری صرع زیست کرده و دردی به دردهای متعدد و مکرر او اضافه شده بود. ای کاش به جای تشکیک در علت بیماری می‌شد در وجود اصل بیماری تشکیک کرد و حتی مطابق سند ضعیفی به این نتیجه رسید که فیودور حداقل صرع نداشت. (فکر کنم دیگر خودم را لو دادم و شما مخاطب عزیز، متوجه عمق علاقه ای من به فیودور شده اید. به من حق بدهید گاهی به صورت کاملا دیوانه‌وار در مورد نویسنده محبوبم آروزهایی بکنم که خلاف واقعیتی که رخ داده، هست)

همزاد، تلاشی ناکام

«داستایفسکی» بعد از «بیچارگان»، مجدد دست‌به‌قلم می‌شود و «همزاد» را تولید می‌کند. همین اول بگویم در اینجا باز هم قهرمان داستان در قامت یک کارمند فقیر و مفلس ظاهر می‌شود. می‌خواهم علیه علاقه‌ام شورش کنم و صادقانه اعتراف کنم که در نگاه خودم «همزاد»، متن قوی و جان‌داری نبود. همچنان‌که گفته‌شده خوانندگان روسی هم در زمان انتشار این اثر صرفا آن را تلاش بعدی نویسنده‌ی خوش‌ذوق دانسته بودند و استقبال گرمی از آن نشد. هرچند خودش بعدها لاف گزافی در مورد این متن زده است ولی خب بیاید قبول کنیم هر نویسنده گاهی به این حرکات نیاز دارد. به‌هرحال انسان طبیعتا به دنبال پوشش ضعف‌های خود است. برای همین خیلی ناشیانه از توضیحش عبور می‌کنم.

بانوی میزبان، روایت عشقی ممنوعه

از نوشته‌های او تا 2 سال بعد، «بانوی میزبان» است که روایت عشق ممنوعه مردی روان‌پریش و منزوی (مثل همه مردان داستان‌های داستایوفسکی) به زن شوهرداری است که در طی فرایندی وارد زندگی آن زن و شوهرش می‌شود. 
یک نکته بگویم که برای خودم جالب است. به نظرم می‌آید بدبخت‌ترین مردان تاریخ همین مردان داستان‌های داستایفسکی هستند که دچار نوع خاصی از خدازدگی اند. همیشه تحت تأثیر زیست دردمندی که داشته‌اند، جهان برای آن‌ها جز تاریکی نبوده و تمام قصه هم بر پایه‌ی دست و پا زدن‌های آن‌ها برای خروج از آن جهنم است. (از بد حادثه به شکل غریبی احساس می‌کنم اگر قدر مشترک ویژگی‌های مردان این قصه‌ها را در یک نفر تجمیع کنیم، آن فرد می‌شود نویسنده همین متن! این صادقانه‌ترین عبارتی بود که من تا الان داشته‌ام!)
اصل داستان مثل همیشه تحلیل شخصیت‌های قصه است و نقطه‌ی قوت کتاب هم همین است ولی شاید برای کسانی‌که به دنبال داستانی واقعی که سر و ته مشخص داشته باشد هستند، خوب نباشد. 

شب های روشن، بهترین داستان کوتاه داستایفسکی

اما شاید بتوانم بگویم بهترین داستان داستایفسکی تا پیش از ماجراهای سیبری، داستان «شب های روشن» است که در سال 1848 چاپ شد. خالی از لطف نیست همین‌جا بگویم عناوینی که این مرد بر داستان‌های خود می‌گذارد گاهی گویای بخش عمده‌ای از داستان است. نماد اتم و اکمل این عنوان‌گذاری‌ها، «جنایت و مکافات» است و طبیعتا همین «شب های روشن» هم از مصادیق آن است. 
«شب های روشن» روایت مردی است باز هم بیچاره و بدبخت و این بار به همه صفات سابق، مظلومیت را هم اضافه کنید. به این دلیل که مثل همیشه پای یک دختر جذاب در میان است و مرد قصه‌ی ما هم که اسمی ندارد و مانند شبحی زندگی می‌کند، به او علاقمند می‌شود ولی متاسفانه نباید از این عشق چیزی بگوید و جالب‌تر اینکه دختر هم دائم از مستاجر سابق خانه‌ی مادربزرگش می‌گوید و به صراحت انتظار و علاقه‌اش به او را بیان می‌کند و من می‌دانم این مرد، چه دل خونی داشته در آن لحظات!
در فضای فکری من، این شبح‌گونه بودن برخی شخصیت‌های داستایفسکی اشاره به نکته‌ای دقیق دارد؛ عده زیادی از زنان و مردان این جامعه به گونه‌ای فراموش شده‌اند که انگار هاله‌ای از بودن و نبودن دور آن‌ها را گرفته و دقیقا ماهیت اساسی خود را -که به قول ارسطوی بزرگ، مدنی بالطبع بودن است- از دست داده‌اند. خدا می‌داند گاهی هیچ دردی برای انسان بالاتر از این نیست که احساس کند در جامعه ی خود فراموش شده است!
این مرد، عاشق قدم‌زدن در شب‌هاست (دقیقا مطابق حالات راقم این سطور!) به این دلیل که همه کسانی را که در طول روز می دید و به دیدن آن‌ها علاقه داشت، دیگر نبودند (دقیقا نقطه مخالف راقم این سطور، چرا که من به خاطر فرار از دست آدم‌هایی که در طول روز به سراغ من می‌آیند، به شب پناه آورده ام!) این مرد، در آپارتمان خود به تنهایی زندگی می‌کند و  تنها فردی که با او مراوده دارد، زن مسنی است در قامت خدمتکار منزلش.
داستایفسکی به طرز عجیبی از زبان این مرد یک واقعیت عمومی را برای انسان‌های دردمند بیان می‌کند. شاید نوعا انسان‌هایی که همزمان هم در ساحتی از اندیشه هستند و جایگاه و تشخصی دارند و هم دچار رنج‌های عمیق هستند، به هر دلیلی به خود اجازه این اعتراف را ندهند که چقدر دوست دارند گاهی با یک جنس مخالف ولو برای چند دقیقه مکالمه‌ای داشته باشند ولی داستایفسکی به راحتی این مطلب را از زبان این مرد به ناستنکا (شخصیت دختر داستان) می‌گوید. او به دختر می‌گوید که چقدر آرزو دارد چند کلامی با یک دختر صحبت کند و از حالات خودش بگوید و توصیفاتی از خودش داشته باشد. به نظرم یکی از الطاف خدا به بندگانش این می‌تواند باشد که اگر از نعمت عشق دوطرفه محروم است، حداقل معشوقی سر راه آدم قرار بدهد که بتوان دقایقی بدون ترس از عواقب گفتگو، با او حرف زد و او هم فقط بشنود و درک کند. همین. حالا شما باید داستان را بخوانید تا اوج عجز این مرد را درک کنید ولی برای اینکه عجالتا تصویری از حال او در برابر آن دختر داشته باشید، می‌گویم که این بیت روایت خوبی است از آن ماجرا:
«با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج، حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج...»
شاید اگر از من بپرسند بهترین داستان کوتاه داستایفسکی کدام است، بی‌درنگ پاسخ دهم: شب های روشن! دلیلش دقیقا به موضوعی برمی‌گردد که تا داستان را تا آخر نخوانیم دقیقا متوجه آن نمی‌شویم. حالا من برای شما می‌گویم ولی قول بدهید خودتان این داستان را که حجم کمی هم دارد، مطالعه کنید. به یاد دارید در خطوط قبلی از مردانی گفتم که جامعه آن ها را فراموش کرده‌است و آنان تبدیل به شبحی شده‌اند که با اموات فرقی ندارند؟ حالا می‌خواهم بگویم می‌دانید چه چیزی این مرگان را زنده می‌کند؟ قطعا جواب یک کلمه‌ی سه حرفی است. حدس شما چیست؟ ننگ بر آنانی که گفتند پول! بی‌تردید جواب، «عشق» است. ولو عشق یک‌طرفه. حالا چرا یک‌طرفه؟ چون «شب های روشن» توصیفی غریب از یک عشق واقعی و مردانه و یک طرفه هست. دوست دارم خط به خط این داستان را روایت کنم و در موردش بنویسم ولی دلم نمی‌خواهد بیش از این، داستان را لو بدهم و به قول شما جوان‌ها اسپویلش کنم.

داستایفسکی و قصه غریب عشق در دل روسیه

اما بگذارید کمی دیگر از این قصه‌ی غریب عشق در دل روسیه بگویم. همیشه فکر می‌کردم ایرانیان در روایت عشق به غایت هنرمند و قدرتمند هستند؛ چه در حوزه شعر چه در فضای ادبیات. احمد ِ عزیز مثال نابی برای آن است. شاملو را می‌گویم. بعید می‌دانم دیگر کسی بتواند آنگونه که احمد‌، آیدای خود را صدا می‌زد، صدا بزند. خطابات عاشقانه احمد تا ابد بر تارک تاریخ عشق می‌درخشد. یا قصه‌ی عشق آیدین و سورملینا در «سمفونی مردگان» و یا سیاسی‌ترین عشق تاریخ معاصر، عشق فرنگیس و استاد ماکان در قصه جذاب «چشم هایش».
این‌ها تصورات من بود تا پیش از آشنایی با «شب های روشن». البته رمان دیگری از ادبیات سوئد هست که بی‌تردید عنوان مظلوم‌ترین عاشقانه تاریخ ادبیات اروپا را دارد و آن هم رمان 
«تصرف عدوانی» است. بعید می‌دانم از اهالی روستای عشق کسی باشد که این رمان را نخوانده باشد. به هر حال اگر کسی «تصرف عدوانی» از «لنا آندرشون» را با آن ترجمه قیامت ِ «سعید مقدم» نخوانده، قطعا از ما نیست.
القصه «شب های روشن» که روایت چند شب گفتگوی آن مرد با ناستنکا است، از ابتدا بنا بر این می‌شود که عشقی رخ ندهد ولی این مرد عاشق‌پیشه، یکی دو شب بر عهد خود می‌ماند و بعد متوجه می‌شود قافیه را باخته و وارد جهان دیگری شده‌است. اما متاسفانه حق اظهار آن را نداشت. گفتم که آن دختر عاشق مستاجر مادر بزرگش شده و الان منتظر است که او برگردد. اما مردانگی‌ای که این مرد می‌کند، از جنس ایثارهای عاشقانه‌ی اصیل شرقی است که نشان می‌دهد روسیه و مردان آن حتی زمانی که شوروی خوانده می‌شدند، از شرقی‌های اصیل بودند و حداقل در وادی عشق هیچ نسبتی با اروپایی‌های سردمزاج و سوسول ندارند. این مرد در یک حرکت مجنون‌وار دست‌به‌قلم می‌شود و به معشوقه ناستنکا به قصد کمک به او نامه می‌نویسد و به دست خودش گور خود را می‌کند.
دقیقا یاد این شعر افتادم:
«درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد، بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!
بگذاری برود در پی خوشبختی خود، و تو لذت ببری از غم و آزار خودت
درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود، بشوی -عابرِ آواره ی- افکار خودت
اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی، درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...!»
آه از حال فیودور که من مطمئنم خودش در زیست شخصی‌اش دچار یک عشق یک‌طرفه بوده که توانسته این قصه‌ی غریب را خلق کند. مگر می‌شود زیست عاشقانه نداشت و اینگونه از آن روایت کرد؟ معاذالله. اگر یادتان نرفته باشد ابتدای متن از هم‌کلاسی فیودور گفتم که عشق فیودور به او جهانش را تسخیر کرده بود و تا امروز هم مشخص نشد که حتی جنیست او چیست. ای بسا «شب های روشن» اقتباسی از آن داستان شخصی داستایفسکی باشد.

ماجرای زندان رفتن داستایفسکی

برگردیم به قصه‌ی خود داستایفسکی. احتمالا در ذهنتان مانده که ماجرای زندان‌رفتن داستایفسکی با آن روحیات گوشه‌گیر و منفعل در زیست اجتماعی چه بوده و چگونه سر از زندان‌های روسیه در آورده است. همین اول کلکش را می‌کنم و سر راست به شما می‌گویم که جرم فیودور، فعالیت سیاسی به همراه عده‌ای از نویسندگان مطرح بوده. حالا قصه را برایتان روایت می‌کنم.
«داستایوفسکی» بعد از نوشتن «بیچارگان» به شهرت زیادی رسید و به تبع آن در مجامع علمی و ادبی در کنار شخصیت‌های کلان آن روز حاضر می‌شد. میزبان یکی از این محافل، فردی بود به اسم «پتراشفسکی» که کارمند وزارت خارجه بود و از منتقدان ادبی آن روزگار.
او هفته‌ای یک‌بار دوستان و همدلانش را برای تبادل نظر در هر بابی از ابواب جامعه، به خانه خود دعوت می‌کرد و تمرین رفتارهای روشنفکرانه مثل «چای‌خوردن پشت هم» و «سیگار را با سیگار روشن‌کردن» و «بیان عبارات اعتراضی علیه حاکیمت بدون هیچ عملی» داشتند!
فیودور بعدها اعضای این محفل را این‌گونه توصیف می‌کند: «ارضای شهوت مختصرشان به بازی نقش آزادی خواه!» اساس مباحثه نشست‌های خانه‌ی پتراشفسکی مباحث مارکسیستی به‌ویژه مفاهیم سیاسی این فکر بود.
در همین ایامی که این محفل هفتگی برپا می شد، در فرانسه انقلابی صورت می‌گیرد و در فوریه 1848 تخت فرمانروایی «لویی فلیپ» به زباله‌دان تاریخ می‌پیوندد. «نیکلای اول» پادشاه روسیه، (همان کره‌خری که عهدنامه ترکمنچای با ایران در زمان او امضا شد!) از ترس اینکه مبادا او هم نسبتی با سطح آشغال تاریخ پیدا کند، فرمانی داد که هر گروه و شخصی که نسبتی ولو کم رنگ با کمونسیت‌ها دارند، مورد عنایت نیروهای امنیتی قرار بگیرند و گروه پتراشفسکی که کله همه‌ی اعضایشان بوی قرمه سبزی می‌داد زیر چتر دستگاه اطلاعاتی می‌روند. این محفل دیگر جذابیتی برای اعضا نداشت و اعضا بی‌خبر از چتر اطلاعاتی حاکمیت به دنبال فعالیت جدید بودند و به همین دلیل در خانه‌ی جدیدی محفل می‌زنند. فیودور و میخاییل از اعضای این محفل جدید بودند.در این محفل قرار بر انجام برنامه عملیاتی شد که حداقل یک فرقی با محفل سابق داشته باشند. قرار شد که دستگاه چاپی تهیه کرده و مقالات اعضا را علیه وضعیت حاکم چاپ و پخش کنند و این دقیقا همه آن چیزی بود که کمیسون تحقیق علیه این گروه پیدا کرده بود. 
نمی‌دانم از حسن یا قبح حادثه، فیودور عزیز از فعالین اصلی در جریان دستگاه چاپ بود. اما خوشبختانه وقتی که این گروه دستگیر می‌شوند هیچ اثری از دستگاه پیدا نمی‌شود. چراکه قبلش به هر دلیلی دستگاه از محلش خارج شده بود که اگر اینگونه نمی‌شد معلوم نبود که امروز ما برای تسکین دردها و رنج‌های آمیخته با گوشت و پوست و استخوانمان، به کدام متن رجوع می‌کردیم. چراکه با پیداشدن دستگاه، احتمال اعدام فیودور عزیز هم بالا می‌رفت و به تبع آن «جنایت و مکافات» و «شیاطین» و «ابله» و «برادران کارامازوف» نداشتیم.
اما اگر در باب محفل دوم، شانس با فیودور یار بود ولی در باب سابقه محفل پتراشفسکی بسیار بدشانس بودند. چراکه آمار اعضای آن و مباحث مطرح‌شده، داده شده بود و سران آن محفل که 34 نفر بودند و برادران داستایفسکی هم جزئی از آنان بودند را دستگیر کردند.
فیودور عزیز دقیقا 8 ماه در قلعه پطروپاول در وضعیتی شبیه به حبس انفرادی به سر برد. حال فیودور را شاید این دو بیت نشان بدهد:
«هر روز غم تازه تری آمد و نگذاشت، دنبال غم کهنه‌ی دیروز بگردیم!
ما حنجره در حنجره در حنجره بغضیم، ما آینه در آینه در آینه دردیم!»
زندان خودش دردی است مستهلِک. وای اگر زندانی سیاسی باشد. فقط خدا می‌داند که یک ساعتش هم زیاد است. چرا که برای فعال سیاسی مهم‌ترین داشته بشری، آزادی است و شما فکر کنید تمام هستی‌تان را ازتان بگیرند، چه می‌ماند؟ قطعا چند پاره استخوان. در چهار ماه اول که مشغول تحقیق بودند و بعد عده‌ای را آزاد کردند. میخائیل جز آنان بود. نهایتا بقیه که شامل 23 نفر بود من جمله فیودور را به دادگاه فرستاند. 

جنایت و مکافات، حکایتی از رنج داستایفسکی

برای اینکه بدانیم این مدت چه اثری بر روح و روان این مرد رنجور گذاشت، کافی است سراغ «جنایت و مکافات» برویم و قسمت‌های مربوط به کشکمش‌های طولانی میان راسکولنیکوف و کاراگاه زوسیموف را بخوانیم. از جنگ‌های درونی راسکولنیکوف، در لحظاتی گفتگو با بازجوی خود است در باب اینکه چقدر از حرف‌های من را باور می‌کنند؟ چقدر از خطاهای او آگاه هستند؟ اصلا بهتر نیست اعتراف کند و تمام؟ اما آیا اعتراف کند مساله حل می‌شود؟ و هزار اما و اگر که با طرح هرکدام تکه‌ای از روح آن مرد ناتوان و خسته را می‌جوید. جنگ‌های درون روح و مغز او که تنها کشته‌ی آن نه راسکولنیکوف که خود فیودور بود‌.

صدور حکم اعدام برای داستایفسکی

نهایتا حکم اعدام برای 21 یک نفر صادر می شود. بعد از مدت کوتاهی محکومین را بدون هیچ توضیحی به محلی در ملأ عام برای اجرای فرمان اعدام می‌برند. حکم اعدام قرائت می‌شود و کشیش هم آنان را به اعتراف فرا می‌خواند. سه تن از آن‌ها را به چوبه‌ی دار می‌بندند. سربازان تفنگ‌به‌دست آماده شلیک می‌شوند. تا این لحظه هرکدام از آن‌ها ده بار مردند و از نو زنده شدند. به یک‌باره پیک دربار می‌رسد و خود را حامل فرمان عفو ملوکانه جناب نیکلای اول معرفی می‌کند و محکومین را به سلول ها برمی‌گردانند. حالا فکر می‌کنید ماجرا چه بود؟
بعد از صدور حکم، رأی به محضر پادشاه می‌رسد و در کش و قوسی نهایتا احکام اعدام هرکدام به نحوی تقلیل پیدا می‌کند. مثلا پتراشفسکی به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم می‌شود. اما قرار گذاشته بودند که حکم اعدام به صورت نمایشی اجرا شود. ننگ بر صادرکننده این حکم. که اگر اعدام می‌شدند بهتر بود. داستایفسکی تا زنده بود از رنج آن روز نوشت. 

ابله و مسئله اعدام

وخامت حال فیودور هیچ‌گاه قابل درک نیست مگر اینکه به رمان «ابله» رجوع کنیم و از زبان قهرمان داستان که مشیکین است بخوانیم: «اعدام انسان به جرم قتل، مجازاتی بس فراتر از خود جنایت است. اعدام‌شدن بس وحشتناک‌تر از کشته‌شدن به دست راهزنی است. در کشته‌شدن به دست راهزن، انسان تا لحظه‌ی آخر امید دارد که به نحوی فرار کند اما در اعدام این آخرین امید که مرگ را ده‌ها بار آسان‌تر می‌کند، گرفته می‌شود. حکمی که قطعی داده شده است و بزرگ‌ترین شکنجه در همین یقین است که می‌دانید راه گریزی از آن نیست. و از این شکنجه بزرگ‌تر بر روی زمین نیست. چه کسی می‌تواند ادعا کند طبیعت بشری توان تحمل این شکنجه را دارد بی‌آنکه دیوانه شود؟ این خوارکردن تصور ناپذیر و غیرلازم، چرا؟»
می‌دانید که فیودور رنجور ما از چه سخن می‌گوید؟ می‌دانید این مرد چه رنجی از آن لحظه با خود داشت که تا آخر عمر از آن می‌گفت؟ بعید میدانم بدانید. حقیقتا هیچ دردی بالاتر از این نیست که حکم گناه‌کار بودن تو را امضا کنند و بر سر تو فریاد بزنند و تو فقط یک کنش بیشتر نداشته باشی و آن پذیرش گناه است. وای از لحظاتی که هیچ امیدی برای رهایی نداری.
خدا می‌داند رو به رو شدن با لحظه خوار شدنی که داستایفسکی از آن نام می‌برد، نمی‌ارزد به زندگی در این دنیا. تصور نکنید این خوار شدن حتما باید پای اعدام در ملأ عام باشد آن هم  به جرم سیاسی. گاهی در مراودات عادی با دیگران به جرمی متهم می شوی که واقعیت ندارد. حالا شاید خطایی هم کرده باشی (مثل داستایفسکی) ولی قطعا خطا به حجم مجازاتی که برای شما نوشته‌اند نیست و چون ظواهر علیه شماست هیچ کاری از دستتان بر نمی‌آید. 
در برابر حجم اتهامات که نه، در برابر حجم ناتوانی که احساس می‌کنید، خوار می‌شوید و قطعا کار انسان شرافتمند در همین نقطه تمام است. نقطه‌ای که فروپاشی درونی آن از فروپاشی شوروی سهمگین‌تر است و ایضا غمگین‌تر.

 

دیگر نمی‌خواهم نوشتن در باب فیودور و آثارش را ادامه دهم. یا قلم ناتوان است یا خودم.
می‌دانم شاید انتظار این است که متن‌های اصلی داستایفسکی مثل «برادران کارامازوف» و «جنایت و مکافات» و «ابله» را روایت کنیم ولی قطعا بررسی آن‌ها فرصتی دیگر می‌طلبد‌.
فقط همین مقدار بگویم اگر خواهان این هستیم که پیش از مواجهه‌شدن با دردهای بزرگ بشری، با آن درد و رنج‌هایی که انسان را از بودنش پشیمان می‌کند -که قطعا برای عده‌ای از ما رخ داده یا میدهد- رو به رو شویم باید سراغ متن‌های فیودور را بگیریم و بخوانیم. چه آنکه اگر هنوز با این رنج‌ها رو به رو نشدیم، تمرینی باشد برای وقت رو به رو شدن و اگر دچار این‌گونه رنج‌ها بوده‌ایم، تسکینی باشد بر آن‌ها.

به قلم «مهران بوذری»


کتاب‌های معرفی شده در این مطلب را می‌توانید با کد تخفیف: blog1 از سایت پاتوق کتاب تهیه کنید.


 

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "داستایفسکی را بهتر بشناسیم" می نویسد
۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک