
زندگی نامه و کتاب های آلبر کامو
در این مقاله از وبلاگ پاتوق کتاب، به سراغ زندگی، اندیشه و آثار آلبر کامو، نویسنده معروف فرانسوی رفتهایم اما با نوشتاری متفاوت. در این متن که در قالب نامه نوشته شده، نویسنده مقاله با معشوقه خیالیاش به گفتگو و نامهنگاری پرداخته و در ضمن این نامه، اطلاعات بسیار جالبی را در مورد زندگی و مرگ کامو و بعضی از مهم ترین کتاب های کامو در اختیار ما قرار می دهد. اولین بخش از نامههای مهران و هیلدا را با بررسی و مرور زندگی و افکار آلبر کامو شروع میکنیم. منتظر نامههای بعدی مهران و تحلیلهای جذاب او در فرسته های بعدی باشید!
هیلدای عزیزم، سلام!
از آخرین نامه ات تقریبا سه ماه میگذرد.
مثل همیشه اولین نکتهای که گفته بودی اعتراض به این نوع ارتباط است. برای تو و دوستانت خیلی مسخره است که در این عصر آدمها به جای استفاده از تلفن و تماس تصویری، به نامهنگاری رو بیاورند. آن هم با فاصلهای که ما با هم داریم. خب این را هم بگذار به حساب روحیات پیرمردی من که همیشه به سخره میگرفتی.
امیدوارم که حالت خوب باشد و همانند روزهای سکونتت در ایران و قم که در کوچه پس کوچههای زنبیل آباد و سالاریه شادمانه و بیخیال قدم میزدیم و دنیایمان در ادبیات و فلسفه خلاصه میشد، در پاریس هم همانقدر به تو خوش بگذرد هرچند بی حضور من.
حقیقتش قم با اینکه میگویند خاکش گیراست ولی بی تو کمی سخت میگذرد. کمی نه، بیش از کمی سخت میگذرد. رفیق شاعرمان گفته که:
گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن؛
آنچنان جای تو خالی است، صدا میپیچد...
میدانم به همین اندازه و ای بسا بیشتر به تو سخت میگذرد. باور کن هیلدای عزیزم! وقتی از حجم تنهاییات مینوسی دوست دارم زمین را تا بزنم و این فاصلهای که به قول احمد شاملو «آزمون تلخ زندهبهگوری است» را پایان دهم.
اما یک پیشنهاد برایت دارم. قول بده در نامهی بعدیات از حال و هوایت بعد از انجام این پیشنهاد برایم بنویسی.
البته که سخت است تنهایی قدمزدن ولی پیشنهاد میدهم ایرپادت را برداری و تصنیف قلاب همایون شجریان را دانلود کنی و به قصد عیاشی مطلق از خانهات پیاده به سمت شانزه لیزه بروی و جای هردوی ما سنگفرشهای خیابانهای اطرافش را وجببهوجب رج بزنی و به روزهای با هم بودنمان فکر کنی.
از حال و احوالم که بخواهم بگویم مثل همیشه به دنبال پاسخی برای سوالاتم هستم. تا تو بودی، کمتر دچار این فضا بودم و به ضرب و زور و اخم و تخم تو هم شده بود، با دنیای بیرون و آدمهایش ارتباطکی داشتم ولی بعد از تو جز برای کتابفروشی و پیادهروی بیرون نمیروم. البته گاهی برای تجدید خاطراتت به کافه هنر سر میزنم. بقیه شبانهروز، دائما در رفت و آمدم؛ بین اتاق خواب و سالن و اتاق مطالعهام. به یاد داری فرم خانه را؟ تقریبا از وقتی رفتی حجم کتابها دو برابر شده. بچهها اسم خانه را گذاشتهاند "دنیای کتاب"، یعنی نمیگویند برویم خانه مهران، میگویند برویم خانه کتاب. تمام دیوارهای خانه از سالن و اتاقها، همه را قفسه کتاب زدهام. بخش مورد علاقهی تو را که ادبیات باشد و سینما، به سالن انتقال دادهام. بسیار نمای زیبایی پیدا کرده است. آثار معشوقهایمان را در کنار هم چیدهام. داستایفسکی عزیز و سارتر و کامو و کافکا تا نویسندگان ایرانی مثل حاج صادق هدایت و محمودخان دولت و آقام ساعدی و معروفی و بزرگ علوی عزیز و افضل کاتبین معاصر آقا علی محمد افغانی.
گفتم کامو یاد یک مطلبی در نامهات افتادم. از کامو گفته بودی و شهرت و محبوبیت غریبی که بین دختران و پسران دانشجوی دانشگاه سوربن دارد. میگفتی که آنجا خیلی در مورد زندگی و آثارش بحث میکنند.
خب اگر یادت باشد همان وقتهایی که در ایران بودی در مورد شخصیتهای ادبی قرن 19 و 20 به ویژه داستایفسکی و کامو و سارتر زیاد صحبت میکردیم. من همیشه طرفدار داستایفسکی بودم ولی خب کامو و سارتر را هم دوست داشتم.
پرسیده بودی که در جمع دوستانهای که داشتید، یک مساله مطرح شده بود که دغدغهی اصلی کامو در آثارش چه بوده و به دنبال چه میگشته؟ و دوستانت هر کدوم به نوعی او را توصیف کردند. از من هم نظر خواسته بودی.
البته میدانم تو آنجا پز من را میدهی که یک معشوقی داری که خوره کتاب است و فلان و فلان. با این سوالت هم میخواهی گوشهای از کمالات ما را به اسم خودت تمام کنی. طبیعتا در این مورد نگاه ابزاری به من داری ولی جواب میدهم. چه کنم که حلقهای بر گردنم افکنده دوست، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست.
حالا از کجا شروع کنیم؟
آشنایی با زندگی آلبر کامو
بهتر است کمی از حال و هوای زندگی کامو را ابتدا برایت بگویم بعد وارد آثارش شوم.
میدانی که آلبر کامو در جغرافیایی به دنیا آمده که سالها تحت استعمار کشوری بوده که تو را مدتهاست از من گرفته است؟ بله! کاموی عزیز سال 1913 در الجزایر به دنیا آمده که سالیان درازی در استعمار و استثمار فرانسه بود.
ببین قبلا هم در مکاتبهها این نکته را گفتهام که من معتقدم شناخت هر نویسنده با مطالعهی دقیق آثارش حاصل میشود و درک آثار هر نویسنده هم به شناخت دقیق زندگی اش ارتباط دارد. به عبارت دقیقتر در یک دور مطالعاتی بین زندگی و آثار نویسنده هست که شناخت دقیق و مطابق با واقعی حاصل میشود.
از همین جهت ابتدا باید شناختی از فضای زیست شخصی و مراحل رشد فردی او بدانیم.
کاموی عزیز دو رگه است و پدرش فرانسوی و مادرش اسپانیایی و همانطور که گفتم متولد الجزایر هست. یک نکتهای در باب الجزایز و فرانسه هست که خیلی جالب به نظر میرسد.
معمولا کشورهای استعمارگر برای کنترل مستعمره های خود، در ظاهر هم شده احترام مردم مستعره خود را داشتند ولی فرانسوی ها در اوج تفرعن میگفتند الجزایر جزء خاک ما هست ولی مردمش از ما نیستند. تحقیر بیشتر از این وجود نداشت!
طبیعتا الجزایریها به هیچوجه هیچ نسبتی بین خاک و ملیت خود با فرانسه نمیدیدند.
فرانسویها هم تا توانستند خون الجزایریها را مکیدند. هرچه شغل خوب و موقعیت خوب بود برای فرانسویها بود و هرچه بدبختی بود و حمالی، برای الجزایریها. تمام امکانات برای فرانسویها و تمام فقر و نداری برای الجزایریها.
بله هیلدای عزیزم!
کشوری که گاهی به او مینازی که نماد دموکراسی و تجلی حقوق بشر در جهان است، اینگونه رفتار میکرد.
آلبر کامو و تضادهای زندگی اش
الغرض که آلبر کامو در چنین محیطی به دنیا آمد و تربیت شد. رشد او همراه تضادهای کلانی در زندگی و افکارش بود.
تضاد به معنای دقیق کلمه را میگویم. بگذار این تضاد را در یک مثال قابل درک برایت تشریح کنم. مساله تحصیل را که خودت درگیرش هستی مثال میزنم. میدانی تحصیل در آن زمان برای طبقه سرمایهدار بود و عمده الجزایریها در کشور خودشان امکان تحصیل نداشتند. اما کامو به دلیل استعدادهایی که داشت از طریق آزمون وارد یکی از بهترین مدارس شد که اکثرا ثروتمندان آنجا بودند. خب تصور کن روز را با ثروتمندان فرانسوی میگذراند و شب را با فقرای الجزایری. این تضاد را دقیقا متوجه شدی؟ حالا همین کیفیت تضاد را به سراسر زندگی او تعمیم بده.
بیماری سل کامو
مرحوم کامو فوتبالیست خوبی هم بود و به صورت حرفهای هم ادامه داد ولی متاسفانه بیماری سل نگذاشت در کنار آن حجم بدبختی و بیچارگی، تنها دلخوشیاش را ادامه بدهد. یک نکتهای میگویم که انتظار دارم با تامل بیشتری به آن بپردازی. نوعا انسانها رنجهایی در زندگی کشیدهاند که هیچوقت حرفی از آنها زده نمیشود؛ بهویژه مردان بزرگ تاریخ. ما در مواجهه با دیگران صورت ظاهری زندگی آن ها را میبینیم و بسیار کم پیش میآید که ما از رنج دیگران و دیگران از رنج ما آگاه شوند. حداقل در مورد خودم، من که یادت هست ابتدا فکر میکردی که من یک پسری هستم که تمام عمرم را به عیاشی گذراندهام و همهی وقت من به خوشگذرانی با دوستانم میگذرد. ولی وقتی بعد از آن دعوایی که با هم داشتیم و باعث آشنایی بیشتر ما شد، متوجه شدی که ای دل غافل، چه فکر میکردیم و چی شد. دقیقا یادم هست به من میگفتی چرا زندگی واقعیات با آنچه نشان میدهی کیلومترها با هم فاصله دارد. بعد از مدتی متوجه شدی که من "مجمع دردهای جهانم".
دقیقا دیگرانم همینگونه هستند. ما از رنجهای آنان خبری نداریم.
حرفم این است که خدا میداند بیماری سل و کنارگذاشتن فوتبال چگونه روح دردمند کاموی عزیز را تحت تاثیر خود گذاشته است ولی هیچوقت در هیچ کتابی از آن صحبتی نمیشود.
تصور همه از کامو یک مرد خوشتیپ است که معمولا سیگار به لب دارد و حرفهای فلسفی میزند ولی کسی نمیگوید خالق طاعون چه بر سرش آمده که طاعون را روایت کرده است.
حالا که حرف از بیماری سل در کامو شد و اسم رمان طاعون هم آمد، موافقی کمی در مورد طاعون صحبت کنیم؟
قطعا میدانم که موافقی.
رمان طاعون
همین ابتدا بگویم که عدهای قائل هستند کامو سه گانهای دارد تحت عنوان "سه گانه پوچی" که شامل کتاب بیگانه، کالیگولا و افسانه سیزیف میشود.
من نمیخواهم با این گروه همراه شوم و در دام مشهورات بیفتم ولی به جای پوچی، عبارات دیگری بکار میبرم که میتواند وجه مشترک این سه متن باشد. به نظر من کامو در این سه متن به دنبال «روایت خستگی و انفعال نوع بشر» است. حالا چرا این بحث را مطرح کردم؟ به این دلیل که بگویم کامو همان خستگی که در افراد به شکل انفرادی مطرح می شود و آن را در سه گانه بیگانه، کالیگولا و افسانه سیزیف بیان کرده بود، اینبار در طاعون به شکل جمعی طرح میکند و خستگی و سردرگمی را به نوع بشر توسعه میدهد.
هرچند معتقدم که در "بیگانه" شخصیت مورسو در انتهای داستان بر انفعال و یا به عبارت دقیقتر خستگی خود غلبه پیدا میکند و به شکوه اصل زنده بودن و شکوهمندی زندگی پی میبرد، اما کامو در طاعون خیلی دقیقتر غلبه بر تصور بیدلیل بودن زندگی را به چالش میکشد و در برابر رنج جمعی، مقاومت جمعی را پیشنهاد میدهد و معتقد است که امکان بقاء جامعه با وجود همبستگی در نوع بشر است که وجود دارد.
طاعون داستان یکی از شهرهای الجزایر است که مردمانی دارد که زیر فشار روزمرگی دچار ابتذال شدیدی در مفاهیم اساسی زندگی شدهاند. به نحوی که فقط صبح را به شب و شب را به صبح میرسانند. در شهری که کامو به تصویر میکشد، همهی مفاهیم مصرف میشوند حتی عشق. مردمی که روابط عاشقانههای آنها نیز دچار روزمرگی شده و به عادت در کنار یار خود هستند و به سرعت عشق را مصرف میکنند و تمام.
مردم این شهر دائم در حال کار هستند که فقط پولدار شوند و در عین حال به لذتهای دم دستی مانند کافه رفتن و رابطه و آبتنی علاقمند هستند و مانند اکثر مردم جهان، ساعت مشخصی به خواب میروند و ساعت مشخص دیگری از خواب بیدار میشوند و سر کار میروند و بقیه روز را هم به قماربازی و چرت و پرت گویی میگذرانند و عتری از هر نوع اندیشهای هستند.
برای تو چنین شهری آشنا نیست هیلدا؟ به نظر من که جوامع امروزی با کمی شدت و ضعف، گونهای از همین طاعون را در خود دارند.
این شهر رفتهرفته دچار بیماریای میشود که به تمام شهر سرایت میکند. آنچه باعث میشود وجود این بیماری سخت باشد این است که این شهر بر خلاف دیگر شهرها نهادهای اجتماعی و درمانی کافی ندارد.
یکی از شخصیت اصلی داستان پزشکی است به نام دکتر ریو که اصل قصه با همین کاراکتر شروع میشود. زمانی هنگام خروج از مطب متوجه موش مردهی پاگرد میشود، اما توجهی نمیکند. دکتر ریو همان شب در ورودی خانه موش بزرگی میبیند که تلوتلو میخورد و ناگهان با دهان خونآلود به زمین میافتد. اما باز چون نگران بیماری زنش هست، بیتوجه عبور میکند. فردای آنروز مستخدم مطب سه موش خونآلود را در پاگرد مطب پیدا کرد و اینجا بود که دکتر تعجب میکند و به سمت محلههای پایین میرود و در یکی از کوچهها 12 موش مرده میبیند. نگران میشود و با دایره دفع موش تماس میگیرد. جالب است که آنها خبر دارند ولی موضوع برایشان اهمیت نداشت.
ماجرای مرگ موشها به جایی رسید که تمام مردم شهر متوجه شدند و از دولت درخواست کمک کردند. مستخدم مطب در ادامه همین داستان بیمار میشود و ریو برای بهبود او هر کاری میکند. اما تعداد بیمارها افزایش پیدا میکند. مرگ مستخدم زنگ خطری بود برای مردم و دکتر ریو و دولت که مساله را جدی بگیرند. خانهها و هتلها و قطار و اغلب مکانهای شهر پر از موشهای مرده شد و بیماران هم یکی پس از دیگری مردند.
کلمه "طاعون" بر زبان آمد و با خودش وحشتی عظیم را بر شهر تحمیل کرد و لذتهای دم دستی را از مردم گرفت. عشق بازیها تعطیل شد و شهروندان بیکار شدند و دروازهها بسته شد و مکاتبهها و تماسها هم قطع شد. کمکم "حس غربت" بر انسان مستولی شد.
همه راهها بر مردم بسته شد و نهایتا هم قرنطینه شدند، به گونهای که انگار تبعید شدهاند؛ زیستی مبتنی بر فردیت پیدا کردند، چراکه امکان دریافت هیچ کمکی را از دیگران نداشتند. دیگر نمیتوانستند با هم شبنشینی کنند، قدم بزنند، درد دل کنند. اینگونه بود که هرچند علیالظاهر زیستی جمعی داشتند ولی مجبور بودند تنهای تنها زندگی کنند.
در میان مواجهههای مختلفی که با این بیماری شد، کامو قضاوت کشیشی به نام پدر پانلو را برجسته میکند و قصه مدتی حول فعل و انفعالات او میگذرد. نمیخواهم گارد بگیرم هیلدا ولی از تو میخواهم به وقت خوانش طاعون با عینک دموکراتیک خودت در نگاه کامو به مذهب تامل کنی و ببین آیا واقعا علمای دین اینگونه روایتی از شرور عالم دارند یا این روایت کامو ارتکاز غلط او مانند ارتکاز غلط دیگران از توصیف عملکرد خدا در نگاه مذهبی هاست؟
تو نگاه کن در این داستان کامو اصرار دارد بگوید از نگاه مذهبیها شرور عالم (که همین بیماری طاعون مصداق اتم آن است) به دلیل عصیان انسانها و تنبیهی از طرف خداست که تنها راه حل مساله هم توبه است. و جالبتر اینکه دکتر ریو در مقام نقد نظر پدر پانلو در کمال احترام هیچ بهایی به او نمیدهد و به صراحت بیان میکند به مجازات اعتقادی ندارم و معتقد است طاعون هم بیماری مانند دیگر بیماریهای بشری است که ابتدا باید شناخته شود و در ادامه راهی برای درمان آن پیدا کرد. در واقع مواجهه کاملا علمی با آن دارد. به خلاف مواجهه پانلو که قضاوتی ایدئولوژیک است و فرم خرافی دارد.
کامو در یک دیالوگی که ظاهر بسیار زیبایی دارد، به تصور خودش، ستونهای بنای عظیم متدیین را به چالش میکشد و در جواب شخصی که از دکتر میپرسد: شما که به خدا ایمان ندارید، چرا این همه فداکاری میکنید؟ ریو هم خیلی با اعتماد به نفس جواب میدهد که: اگر معتقد بودم بیدرنگ دست از درمان مردم میکشیدم و این کار را به خدا میسپردم!
خیلی مختصر بگویم با تمام ارادتی که به کاموی عزیز و دیگران برادران اگزستانسیال دارم، اما تصور کامو از موضوع شر در عالم در راستای دیگر تصورات غلط آنها از مذهب است که دقیقا ناشی از خلاصهکردن ادیان ابراهیمی در مسیحیت است (آن هم مسیحیت تحریفشده) و بدتر از عدم مواجهه مستقیم با متون فلاسفه و متکلم حوزه دین است. این دوستان اگر همان آثار فلاسفه و متکلم مسیحی را هم مطالعه درستی داشتند، قطعا اوضاع این نبود. بماند که هیچ انگارهای از اسلام ندارند.
برای روشنشدن تصور غلط آنها همین قدر بگویم که داستان معروفی در ادبیات اسلامی است که جناب موسی کلیمالله بیمار میشود و (چه در مقام تعلیم بشر چه رفتار حقیقی او باشد) هیچ تلاشی برای درمان نمیکند و از خدا میخواهد که دستی از غیب او را درمان کند. اما خداوند به صراحت جواب میدهد که طریق درمان تو در روابط علی و معلولی طبیعت هست و باید خودت به دنبال آن بروی. این نمونهی مواجهه ادیان است که انسان را دقیقا تکلیفمدار معرفی کند که اساس همه چیز را عمل انسان میداند ولی در باب نتیجه پای خدا به میان میآید.
البته عدهای در میان مردم شهر بودند که نگاه دیگری داشتند. آنها میگفتند چگونه خالق میتواند شکنجه و مرگ یک کودک را ببیند؟ پدر پانلو در مقام جواب به این گروه معتقد بود که مردم بلادیده و حتی کودک شکنجهشده، در آخرت به لذت ابدی خواهند رسید.
هیلدای عزیزم دقت کن که شاید این حرف ها ظاهری موجه داشته باشند ولی اساس علمی ندارند. البته شبانهروز عده زیادی از مردم اطراف ما هم وقتی بحث از خدا و مشکلات پیش میآید، همینگونه اظهار نظر میکنند.
البته این نکته را هم بگویم که امکان دارد طرح این مسائل و اشکالات به دین ناشی از طرح مباحثی باشد که کشیشهای مسیحی از طرف مسیحیت تحریفشده، مطرح کرده باشند. ولی به طور قطع میگویم که اسلام چنین نگاهی ندارد که بلایا را اینگونه توصیف کند و مردم را تشویق به تحمل کند به امید روزهای خوب آخرت. حداقل با این دعای معروف قرآن که "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه" در تعارض کامل است. چراکه محتوای این آیه دلالت مستقیم دارد که انسان باید در این دنیا ابتدا بهرهمند باشد و بعد انتظار بهرهمندی از سرای دیگر داشته باشد. من خودم به عنوان کسیکه در دایره مذهب زیست کردهام بارها این سوال را مطرح کردهام که آیا رنج بشری را میتوان با لذات ابدی توجیه کرد؟ قطعا چنین منطقی صحیح نیست و دین هم چنین تقریری از رنج بشر ندارد.
نهایتا هم پدر پانلو بیمار میشود و در تختخواب خود مواجهه مستقیمی با مرگ پیدا میکند و به سمت لذات ابدی مورد نظرش میرود.
علی ای حال من از تحلیل بیشتر این رمان میگذرم و به همین مقدار اکتفا میکنم تا فرصتی دیگر.
البته یک نکتهی کلی ولی اساسی در مورد اصل نگاه دوستان اگزستانسیال خصوصا و عموما همهی اندیشههای دوران مدرنیته و پست مدرن که پایهی آنها اومانیست و بشر انگاری است، بگویم که خیلی راهگشاست.
با دقت به این عبارت من توجه کن هیلدا. کسانیکه در هیچ ساحتی متافیزیک و مشخصا مفهومی تحت عنوان خدا را قبول ندارند، در مرحله عمل راهی جز این ندارند که معقتد شوند انسان باید خود یک انگیزهای برای ادامه مسیر زندگی پیدا کند. در حالیکه متدینین معقتد هستند که مسیر جهان و معنای آن مشخص است و انسان به محض درک آن دیگر نیازی نیست در به دری بکشد و در مسیر مشخصی باید قدم بردارد. و در همین مسیر هم عمیقترین معانی وجود دارد. در حالیکه در مکاتب غیر الهی پوست انسان کنده میشود تا ابتدا نشان دهد این زندگی در اصل آن ارزش زیستن دارد. دقیقا همین مسیری که کامو رفت. البته که من برای مسیر و اندیشهی آنها به شدت ارزش قائلم و خودت هم از علاقهی شدید من نسبت به حضرات آگاهی.
افسانه سیزیف
اگر بخواهم دقیق تر موضوع را برای تو تشریح کنم باید به کتاب "افسانه سیزیف" بپردازم. البته خیلی کوتاه. این کتاب ناظر بر مفهوم "پوچی زندگی" است.
خدا رحمت کند جلال را. آل احمد را میگویم. او اولین بار در ترجمهی آثار کامو، واژه ابسوردیسم (Absurdism) را به پوچی معنا کرد و تا الان ماندگار شد.
اما نکتهی اول اینکه نویسندگان زیادی در باب "پوچی و معنای زندگی" مطلبی به یادگار گذاشتهاند. از فیلسوف خداباوری مانند کی یرکگارد گرفته تا فیلسوف ملحدی مثل سارتر و هر کدام هم تفسیر متفاوتی از آن عرضه کردهاند. اما کامو بیشتر از همه به این مفهوم پرداخته و سعی کرده در فرمهای ادبی معنای آن را روشن کند. اما جالبترین نکته در مباحث کامو (که تصوری کاملا وارونه از آن هست) با وجود تاکید شدید او بر پوچی، حداقل از نظر خودش، پوچی فلسفه او نیست، بلکه تیک آف و نقطه عزیمت فلسفی اوست. درواقع کوشش فلسفی کامو دقیقا پس از توصیف پوچی و بیمعنایی زندگی انسان مدرن غربی شروع میشود، کوششی در راستای نشاندادن راهی برای بیرونآمدن از نیستانگاریای فراگیر، راهی برای زیستن و آفریدن در خود برهوت و تسلیم نشدن به نیستی.
میخواهم به دقت متوجه باشی هیلدای عزیزم که دغدغه اصلی کامو به لحاظ تاریخی مربوط به زندگی بشر غرب است. او زندگی بشر جدید غربی را پوج و بیمعنا میداند. این تصویر تاریک و به تعبیر کامو، پوچ، دقیقا تصویر ناگوار انسان غربی است که کامو آن را در «اسطوره سیزیف» آورده است. کتابی که با این بیان یأسآور آغاز میشود که: «تنها یک مساله جدی فلسفی وجود دارد و آن هم خودکشی است» یعنی دقیقا روایتی فلسفی که روایت داستانی آن را در "بیگانه" آورده است.
نقد طوفانی و بنیادی انسان مدرن غربی خیلی پیشتر از کامو شروع شده بود. در اینجا توضیح نمیدهم سابقهی این بحث در اندیشه فلاسفه غربی را ، فقط به شکل گذرا چند کلیدواژه میگویم که در جریان باشی که سابقه داشته است.
ترس آگاهی هایدگر، تهوع سارتر و از خودبیگانگی مارکس هر یک، روایتی انتقادی از حالات روحی انسان ساکن در عصر مدرن است. از همین جهت میگویم "افسانه سیزیف" به عقیده من به نوعی نقد مدرنیته و انسان متجدد هم هست. یعنی شخصیت سیزیف مصداق انسان مدرن است که گرفتار تکرار و زندگی کسلکننده ماشینی شده و هرگز نمیتواند به نتیجهی مطلوب خود دست پیدا کند.
از دیدگاه کامو بشر امروزی (سیزیف) دو ویژگی اساسی دارد:
اول زندگی کاملا یکنواخت و بدون هیچ خلاقیت و پیشرفتی، دوم عدم وجود هدف یا مقصدی؛ کامو بعد از تقریر این دو مساله نتیجه میگیرد پس یأس و ناامیدی بر زندگی این بشر حاکم است.
کامو و پوچی زندگی
میدانی هیلدا، کامو دائم به فلاسفه و بزرگانی مثل هایدگر، یاسپرس، کییرکگارد، داستایفسکی و نیچه ارجاع میدهد. به نظرت چرا؟ چه چیز مشترکی بین آنها بوده؟
من تصور میکنم وجه مشترک همه این افراد، نقد ارزشها و عقاید انسان مدرن است که کامو در این فضا پشت دست آن ها بازی کرده و فریادی بلندتر دال بر اعتراض به انسان مدرن سر داده است. کامو به صراحت پوچی زندگی را معلول یک علت بنیادین میداند؛ زندگی اخروی که لازمه اعتقاد به وجود خداست. او در افسانه سیزیف به صراحت به این موضوع میپردازد که از دستدادن ارزشها و معنای زندگی، ناشی از ناتوانی انسان در باور به خداست.
البته تصور نکنی کامو که در این کتاب نتیجه میگیرد پس باید برای معنادادن به زندگی به خدا باور پیدا کرد. بلکه او میگوید عدهای از انسانها که معنای برای زندگی داشتهاند، ذیل مفهوم خدا بوده است ولی من اصلا خدایی نمیبینم که بخواهم از وجودش معنایی استخراج کنم.
خب اینجا یک سوال اساسی پیش میآید که پس در تقریری که من از کامو دارم، وقتی از یک طرف خدا را نفی میکند و از طرفی هم من میگویم که کامو به دنبال ترویج پوچی نیست، پس دقیقا کامو چه میگوید؟
مطابق افسانه سیزیف کامو معتقد است پوچی یعنی درک بیهودگی زندگی و انصراف خاطر از هرگونه موجود متافیزیکی (یعنی خودمان را گول نزنیم با مفهومی تحت عنوان خدا) و ارج نهادن به نفس زندگی و مواهب طبیعی آن. زندگی ورای آنچه هست، چیزی ندارد (اقل کلامش دلالت میکند که دنیای دیگری تصور نکنید و این همان ایدهای است که اساس اومانیسم و بشر انگاری است که در جای دیگر باید در موردش حرف بزنیم) هرچه هست همینجاست و آدمی باید با تمام توان در استفادهی هرچه بیشتر از همین زندگی این جهانی برآید.
در واقع کامو میگوید چون انسان گرایش شدید به این امر دارد که زندگی باید نوعی معنایی مابعدالطبیعی داشته باشد و از طرفی واقعیت از ارائه چنین معنایی ناکام است، زندگی پوچ است.
خب این گرایش شدید در بیان فلاسفه الهی خود استدلالی است بر وجود موجود متافیزیکی. به این معنا که وقتی نیاز واقعی در انسان است، قطعا جواب آن هم در عالم وجود دارد. بگذریم. من الان در مقام نقد دقیق مفاهیم کامو نیستم.
اما یک نکتهی دیگری که کامو دارد و من بسیار با او همراه هستم، مساله تکراری بودن زندگی انسان معاصر است که به آن اشاره کردم. کامو مسیر مدور امور روزانه (از خواب برخاستن، خوردن غدا، رانندگی، رفتن سر کار، برگشتن و خوابیدن و دوباره همانها) و تکرار آنها در طی ایام هفته و ماه و سال را اینگونه نامگذاری میکند: مجموعه نمایشی به نام زندگی. در افسانه سیزیف مینویسد وقتی این تکرار ملالآور بر انسان حاکم شود، انسان آهستهآهسته هوشیار میشود و احساس پوچی میکند. نقطه ثقل اندیشه کامو که بسیار قابل اعتناست همینجاست. چنین فرمی برای زندگی دیگر انسان را درگیر نمیکند و تنها نتیجهای که دارد "از خود بیگانگی" است. همون وضعیتی که مورسو در بیگانه داشت. نسبت به هیچ موضوعی نه حساسیت داشت و نه برای او مهم بود. زیست تکراری یا در واقع زیستی که خلاصه شود در روابط جنسی، خوردن، خوابیدن، هیچ دستاوردی به جز از خودبیگانگی ندارد؛ وضعیتی که از مهمترین دستاوردهای مدرنیته و تمدن غرب است. البته که کامو و دیگر فلاسفه اگزستانسیال و امثال مارکس بسیار شدیدتر از عبارت من بر تمدن غرب و زندگی بشر مدرن باریدهاند.
به نظرم قبل از اینکه خسته بشوی و متن را کنار بگذاری، خودم شأن خودم را حفظ کنم و بحث در مورد متن سنگین سیزیف را کنار بگذارم. اما پیشنهاد میدهم حتما با دوستانت ابتدا افسانه سیزیف و بعد بیگانه را مطالعه کنید. البته شرط گفتگوی جدی در باب هر دو متن، متون ادبی با تم فلسفی و خود آثار فلسفی الا و لابد باید در فرایند گفتگو و مباحثه فهم شوند.
کامو و عضویت در احزاب کمونیست
برگردیم به زندگی کامو. هرچه بود به هر حال وارد دانشگاه شد و فلسفه خواند.
در همان ایام گرایشهایی به کمونیستها پیدا کرد و حتی در یکی از احزاب آنها عضو شد و فعالیتهای جدی هم داشت. اما فعالیت هایکمونیستی او دوامی نداشت و به قول دوستان چپ خیلی زود مسالهدار شد.
طغیان کامو
اما روحیه طغیانگری او که مشخصه اصلی شخصیت او هم هست، دائما در حال رشد بود و همین مساله باعث خروجش از الجزایر شد. مهمترین طغیان او هم علیه استعمار بود و حاکمیت. اصلا گویی که این آدم ذاتا با هر نوع حکومتی مشکل داشت.
(این قسمت از شخصیت کامو بسیار مهم هست ولی متاسفانه کمتر به آن پرداخته شده است. سعی میکنم تا جایی که قلم و حوصله تو یاری میکند، این قسمت را بسط دهم که شناخت دقیقتری از زوایای پنهان شخصیت کامو پیدا کنی)
به این جمله کامو دقت کن:
"شغل اندیشمند این است که با مجری مقررات در یک جبهه نباشد!"
همین عبارت برای فهم روحیه ساختارشکنانه کامو کفایت میکند. گویی که خلقت خودش را برای مبارزه با دستگاه حاکمه میداند. خلاصه زندگی آرامی نداشت. خودت تصور کن چنین آدمی در وسط جنگهای جهانی هم زیسته و ببین جنگ چه تاثیری بر آثار مکتوبی که نوشتهاست، داشته. در همین اوضاع و احوال به سمت روزنامهنگاری رفت و همین مسأله باعث شد قلم او، خاص شود و پای در وادی نگارش متنهای ادبی بگذارد. همه چیز نوشت. داستان کوتاه و بلند و نمایشنامه و متنهای ژورنالیستی و متنهای فلسفی و آثار متعدد دیگری که هر کدام گوشهای دنیای کامو را روایت میکند.
دوستی کامو و سارتر
ناگفته نماند که کامو رفاقت سفتی هم با سارتر پیدا کرد. ظاهرا در سال 1943 در یکی نمایشهای سارتر، همدیگر را دیدهاند. یک تفاوتی بین کامو و سارتر در میان مخاطبین آنهاست. با توجه به روایتهای افراد در سطوح مختلف (از جلال آل احمد گرفته و دیگر مترجمین آثار آنها تا افراد اهل علمی که اطراف خودم هستند) از کامو و سارتر، به نظرم میآید عمدتا شخصیت افشاگر در حوزه سیاست و آزاداندیش سارتر برای آن ها جذابتر از سارتر نویسنده باشد. دقیقا خلاف کامو که کاموی دست به قلم و ادیب برای آنها جذابتر باشد تا کاموی اهل سیاست. حالا من سعی میکنم جنبه های مبارزاتی کامو را در پایانبندی بحث نشان دهم. ای بسا نگاه درستتری به این مبارز داشته باشند.
خب بعد از جنگ هم که یکی از اعضای ثابت جلسات روشنفکرانه در کافه دوفلور بود. کافهای که پاتوق شخصیتهای بزرگی بود از جمله خود سارتر و سیم سیم.(سیم سیم را که یادت هست؟ من به سیمون دوبوار میگفتم. چون سیمون همون سیمین خودمان است)
کامو هم مثل دیگر روشنفکران زمان خود، آزادی، یکی از دغدغههای اصلیاش بود و این کافه هم نمادی برای آزادیخواهی شده بود.
ازدواج کامو
راجع به ازدواجش هم متاسفانه خبر خوبی برایت ندارم. هر چقدر سارتر با سیم سیم خوش میگذراند و زندگی عاشقانهای داشت، کامو با اینکه با دختر جذاب و پولداری ازدواج کرد (سال 1934) ولی متاسفانه جز جدایی نتیجهای نداشت و آثار تلخ این ماجرا را هم در بعضی مکتوبات او میتوان دید. 6 سال بعد کامو دوباره با یک دختر اهل موسیقی ازدواج کرد و حتی بچهدار هم شد ولی ظاهرا هیچوقت حاضر نشد تن به ازدواج رسمی با او بدهد.
اما اگر میخواهی بدانی تکلیف عشق در زندگی کامو چه بوده باید بگویم که تصور میکنم عشق محکمی به ماریا داشت. ماریا کاسارس هنرپیشه معروف آن سالهای فرانسه بود. امان از ماریا. من ماریا را به عنوان معشوقهی کامو بسیار محترم میدانم ولی متاسفانه عملکرد خوبی نداشت. با آن همه علاقهای که کامو به او داشت ولی شوربختانه باید بگویم عدهای از اهالی تحقیق، رد پای او را در جریان مرگ یا قتل کامو دیدهاند. این مطلب را هم به انتهای بحث که در باب مرگ کامو صحبت میکنم، ارجاع میدهم.
رمان بیگانه
راستی تا یادم نرفتهاست این نکته را هم بگویم که در متن نامهات میگفتی که دوستانت معمولا متاثر از متن "بیگانه" هستند و به عنوان عمیقترین آثار کامو از آن یاد میکنند. اعتراض داشتی که چرا آنوقتها که اصرار میکردی بیگانه را بخوانی، من مانعت شدم وگرنه در این جمع فرهیخته توام حرفی برای گفتن داشتی. اول بگویم که من هم تا حدودی با آنها موافقم. اما باور کن هیلدا من مانع مطالعه "بیگانه" شدم فقط به این دلیل که قائل بودم آدم با نگاه درست باید سراغ متنهای دقیق برود. متنهایی مثل بیگانه فقط برای خواندن نیستند که این طرف و آن طرف بگویی من هم آن را خواندهام. تو آن روزها تحت تاثیر محیط بچههای کافه بودی، (کافه هنر که پاتوق دختر و پسرهای ادایی بود) که الکی پز خواندن میدادند و هیچ فهمی از متن نداشتند، فقط میخواستی از آن جماعت عقب نمانی و من مطمئن بودم تو آن را به درستی نمیخوانی. عیبی ندارد. دیر نشده که. من الان یک توضیحی برای تو میدهم و بعد هم خودت بخوانیاش.
کامو بیگانه را در همین سالهای بعد از آشنایی با فرانسین فور نوشت. دقیق بخواهم بگویم سال 1942.
بگذار یک نکته دیگر را هم بگویم بعد وارد توضیحش بشوم. هیلدا تو همیشه به من میگویی روایتهایم از آثار معروف دنیا با بقیه (که بقیه از دوستان و آشنایان خودمان را شامل میشود تا منتقدین حرفه ای و اهالی نظر) فرق دارد. دلیلش این است من مواجههای که با متون دارم برای زیستن است. یعنی میخوانم که زیست کنم. شرط زیستن آثار، فهم دقیق آنهاست. فارغ از اینکه فهم ما درست باشد یا غلط، باید فهم عمیق باشد. باید از سطح که قصهی داستان است عبور کرد. ولی متاسفانه در جامعهی ما اینگونه نیست. البته از گفتگوهای تو و دوستانت بر میآید که این مساله ویژگی انسان معاصر است و ربطی به جغرافیای خاصی ندارد. یعنی در غرب هم خوانش متون همینقدر مبتذل است. به هر صورت من از تو خواهش میکنم نظرات من در باب بیگانه و دیگر آثار کامو را به دقت بخوانی.
آلبر کامو رمان بیگانه در چه فضایی نوشت؟
ابتدا باید بدانی نگارش بیگانه در چه فضای رخ داده است. پیشرفت سریع تکنولوژی در قرن 19 و 20 با تمام رفاهی که برای انسان حاصل کرد، یک سرگیجه عمیقی هم با خود برای انسان به ارمغان آورد.
انسانی که تا دیروز برای انجام همهی کارهایش عادت به روند کندی داشت، به یکباره سرعت غریبی در همه امور احساس کرد. جوامع انسانی بهویژه اروپا ناگهان تغییرات بنیادی کرد. اسب و گاری و کالسکه کنار رفت و جای آن ابزاری آمد که در مدت بسیار کمی انسان را به مقصدش رساند. ترقی سریع تکنولوژی آسانیهای فراونی در زندگی بشر ایجاد کرد و ثروت و رفاه عجیبی هم به همراه داشت. حقیقت ماجرا این است که طول کشید تا انسان با این تغییرات خو بگیرد. بسیاری از ملتها آزادی را با لجامگسیختگی اشتباه گرفتند و بهنوعی دچار ولنگاری خاصی شدند. سوء استفاده از این آزادیها و وضعیت جدید باعث شد ملتها به جان هم بیفتند و فاجعهای به اسم جنگ جهانی رخ دهد. خونهای میلیونی ریخته شد و ویرانیهای غریب به بار آمد. کار به جایی رسید که انسان متمدن چراغ به دست دنبال داشتهی سابق خود که آرامش باشد، ذلیلانه در شهر میچرخید. نویسندگان آمریکایی قرن 20 که از آسیبهای جنگ در امان بودند، مانند همینگوی و فیتز جرالد و جیمز جویس به پاریس آمدند و از نسل سوخته گفتند و علیه تکنولوژی و رفاه حاصل از آن موضع گرفتند.
اما وضعیت فرانسه؛ فرانسه که در جنگ جهانی اول از پای درآمده بود. هنوز مشغول بهبودی خود بود که فاشیسم و کمونیسم ظهور کردند. این دو از همان ابتدا هم یکدیگر و هم بقیه جهانیان را مورد حمله قرار دادند. و به طرز عیجیبی در هالهای از جنون به پوستهی نازک آرامش مردم جهان چنگ میزدند. خونریزی های این دو گروه روی همهی بیدادگران تاریخ بشر را سفید کرد. بسیاری از ملتها زیر چکمههای ایندو نابود شدند. فرانسه نیز از همین گروه بود. زخمهای بسیار سنگینی چشید. پس عجیب نیست که اهالی فکر فرانسه یکقدم جلوتر از آمریکاییها که از نسل سوخته گفتند، از نسل پوچاندیش حرف بزنند.
اینها را نمیگویم که تاریخ گفته باشم. میخواهم بدانی زیست فقیرانه همراه با تضادهای شخصی کامو، در محیط جنگزده، چگونه متلاطم شکلگرفتهاست. میتوانی برای درک بهتر ماجرا با یک دهه شصتی که کودکیاش در زمان جنگ سپری شده، به گفتگو بشینی تا متوجه بشوی که صدای آژیر قرمز در روزهای جنگ چگونه میتواند نگاه تو را به زندگی عوض کند. با یک دهه شصتی گفتگو کن تا متوجه شوی نبود امکانات اولیه حتی برای تحصیل چه عقدههایی در انسان ایجاد میکند. کامو فرزند این رویدادهای کمرشکن بود. جنگ و ظلم هیچ جای جهان آثار مثبت نمیگذارد حتی برای ملت مغرور و پر سر و صدای فرانسه.
کامو و نسل جوان فرانسوی تحت فشارها و ستمها از تمام مفاهیم بشر رهانیده شدند و هیچ ارزش انسانی برای آنها باقی نماند. حتی عشق و علاقه به خانواده و همسر و فرزند.
در واقع با یک سوال جدی رو به رو شدند که آیا زیستن معنایی هم دارد؟
(البته دلیل اصلی شکلگیری این تفکرات کامو، به اعتراضهای او به انسان مدرن و اندیشههای فلسفی برمیگردد که من در تفسیر "افسانه سیزیف" تشریحش کردهام و برای فهم دقیق بیگانه ابتدا باید افسانه سیزیف را فهمید. و قطعا این زمینه ی تاریخی_سیاسی که توضیح دادم برای فهم چگونگی خلق "افسانه سیزیف" لازم است).
بیگانه روایتی از انسان خسته و بیتفاوت آن روزهاست. کامو داستانی خلق کرده تا انسان عصر خودش را روایت کند و البته تلاش برای پاسخی پیدا کردن و جوابی به آن همه درد و زخم انسانی که با جهان خود بیگانه شده است.
شخصیت اول داستان کامو در بیگانه مردی است به نام مورسو که اهل الجزیره است. مورسو کارمند است و لاقید. لاقید به معنای دقیق کلمه است. هیچ قیدی ندارد. نه به خدا، نه به انسان، نه به جهان، نه به خانواده، نه به معشوقه، نه به دوستان، نه به اخلاق؛ با تمام این مفاهیم و ارزشها بیگانه است.
خبر به او میرسد که مادرش مرده است. بدون ذرهای احساس خوب یا بد، ناراحتی یا تعجب، خشم یا درد، فقط با خودش مسیر و زمان رفتن برای خاکسپاری را مرور میکند. مورسوی کامو وقتی به مراسم ختم هم میرود، رفتارهایی دارد که فارغ از جغرافیای زیستن، نوع انسان با آن رفتارها سازگار نیست. او هیچ رفتاری که دلالت بر حزن او از واقعه مرگ مادرش داشته باشد، ندارد. نهتنها غمگین نیست بلکه انگار آمده رفع تکلیف کند و برود به عیاشیهای خود برسد. چون فورا بعد از مراسم با معشوقهاش مشغول میشود. در ادامه داستان، کامو صحنهای را روایت میکند که فقط غربت مورسو را نسبت به جهان و اطرافش نشان بدهد.
هیلدای عزیزم! من فکر میکنم نکتهی اساسی که کامو به دنبال آن است، یک روایتی از معضل بشر بود و در انتها نیز جواب نصفه و نیمهای هم به آن داد. او معضل بشر را این میداند که هیچ مستمسکی برای ادامه زندگی ندارد. و وقتی مرگ پایان زندگی همهی افراد است، پس همهی زندگیها بیمعناست. (باز هم برای تکرار میکنم، برای فهم تفسیر من از بیگانه، ابتدا توضیح من از افسانه سیزیف را با دقت بخوان.)
مورسو نهتنها برای مرگ مادرش ناراحت نیست، بلکه برای لذتها و عشق و حالهایی هم که داشت معنایی قائل نبود. برای همین وقتی با معشوقهاش فردای روز خاکسپاری مشغول عیاشی است و آن دختر از او میپرسد اگر کسی دیگر جای من بود هم همینقدر او را دوست داشتی؟
مورسو خیلی شفاف و لاقید اینگونه جواب میدهد: بله!
این، اوج بی تفاوتی یک انسان نسبت به درد (مرگ مادر) و لذت (معاشقه) است. برای مورسو هیچ چیزی مهم نیست. به این قسمت داستان دقت کن هیلدا. مورسو در حینی که با معشوقهاش بود، چند عرب مزاحم آنها میشوند و مورسو یکی از آنها را میکشد. خب تو انتظار داری در دادگاه وقتی از او میپرسند "وقت ارتکاب قتل چه حسی داشتی ؟" جواب پر شوری بدهد و از حس ناموسپرستی و عشق و جنون این حرفها (که همگی از ارزشهای والای انسانی هستند) دم بزند و این انتظار هم طبیعی است.
ولی خیلی آرام و بیتفاوت جواب میدهد: هیچ! خدای من، مگر می شود انسان از قتل دیگری هیج حسی نداشته باشد؟ آن هم زمانی که خود او قاتل باشد. این حجم از خود بیگانگی چگونه شکل میگیرد؟ میخواهم بگویم مورسو که به نوعی خود کامو (یا انسان جدید غربی) است، تحت تاثیر شرایط ویژهای که در الجزایر داشت، به دلیل استعمار فرهنگی و زیستن در فضای جنگ جهانی، دچار نوعی ابتذال و پوچگرایی شده است. (اضافه کن به وضعیت انسان جدید غربی که یک زندگی کاملا تکراری و بیهدف را تجربه میکند)
مورسو آدمی است که به نظر نسبت به جهان، دیگر هیچ حساسیتی ندارد و از پیوندهای عاطفی و قراردادهای اجتماعی رهاست.
این بیاعتنایی فقط به این دلیل است که جهان مورسو جهانی است که وجود آدمی در آن بیگانه و غریب است. انسان عبث آمده و چند روزی غرق پوچی و روزمرگی می ماند و عبث هم میرود.
اما نقطهی عطف داستان پایان داستان است. تا اینجا کامو از وضعیت موجود بشر روایت کرد. اما در انتها نیمنگاهی به وضعیت مطلوب بشر دارد. در واقع ابتدا از "هست" روایت کرد و در انتها از "باید" گفت. کامو در انتهای داستان به چیز تازهای پی میبرد و آن ارزش نفس زندگی است. پس باید با شوق آن را گذراند. کامو آنچه را در افسانه سیزیف بیان کرده که انسان باید از هر نوع مفهوم متافیزیکی رها شود و به خود زندگی چنگ بزند، در پایان بیگانه ذیل روایت مورسو بیان میکند. مورسو هر چند دیر اما دوباره به مادر فکر میکند. و به رابطهی انتخابی نه از روی بیاعتنایی فکر میکند. دوباره میخواهد مفاهیم را بازآفرینی کند؛ ذیل ارزشدادن به نفس زندگی. چراکه فکر میکند اصل زیستن، ارزشمند است. تمام بیگانه و اندیشهی کامو در همین فرآیند انکار و اثبات ارزش نفس زندگی میچرخد.
امیدوارم که عرضم را درست رسانده باشم. میدانی که من آدم مکتوب نیستم. من باید رو در رو با تو صحبت کنم و در اوج شور و استدلال چشمم به چشمان رنگی تو بیفتد و به ناگه انبانم تهی از هر نوع مفهوم شود و از تماشای تو به ایدهی کامو برسم که نفس زندگی ارزشمند است. خدا وکیلی دوست داری چگونه همهی مفاهیم را به زیبایی تو ختم میکنم؟ انجام وظیفه است.
مرگ کامو
زندگی پر فراز و نشیب کامو وقایع زیادی دارد که بررسی همهی آنها فرصت زیادی طلب میکند. اما نمیشود در مورد ماجرای مرگ زودهنگامش صحبت نکرد. در مورد مرگش هم حرفها بسیار است که همینقدر برایت بگویم که غبار شک بر شیشه مرگ او هیچوقت پاک نشد و حتی فرضیهی قتل کامو در این سالها بسیار جدیتر شده است. البته من از مرگش بسیار ناراحتم ولی یک دلیل ویژه دارم. همیشه با خودم میگویم ای کاش کمی بیشتر زنده میماند تا حداقل آخرین متنش را تمام میکرد.
آدم اول، متن ناتمام کامو
میدانی که کامو در سال 1957 به پاس تشکر از متنهای نابی که خلق کرده بود، نوبل ادبیات برد؟
ظاهرا بعد از آن جایزه به شکل جدی شروع به نگارش متن رمان "آدم اول" میکند که متاسفانه مرگ زودهنگام او مانع از به سرانجام رسیدن آن شد. رمانی که ظاهرا خود کامو اعتقاد داشت بهترین متنی است که تولید کرده و قرار است قیامتی برپا کند. میگویند که دستنویسهای او که حدود 144 صفحه میشد، روز تصادف در کیف کامو پیدا شده بود. متنی که انگار هر چه به نوک قلم کامو رسیده بود، مکتوب شده بود. گاه بدون نقطه یا ویرگول میان جملهها. دقیقا مشخص بود که کامو فرصت بازخوانی و منظم کردن آن را نداشت.
جالب است که بعد از مرگ کامو دخترش کاترین دستنوشتههای او را منظم میکند و منتشر میکند. (عدهی زیادی گفتهاند دخترش این کار را کرده ولی پرویزخان شهدی در مقدمهی ترجمه همین کتاب با عنوان نخستین مرد، از فرانسین کامو نام میبرد که همسر کامو بوده.)
در مورد محتوای این کتاب باید بگویم که در واقع رمان نبوده و داستان واقعی زندگی خود کامو بود. زندگینامهای که از زبان شخص دیگری با نام مستعار ژاک روایت شده است. اگر یادت باشد گفتم که کامو در سال 1913 به دنیا آمد و پدرش یک سال بعد در ماههای نخستین جنگ جهانی اول کشته شد. مطابق ادعای کامو، او هیچ شناختی از پدرش نداشت و برای همین بخشی از کتاب، به جستجوی او و شناختن او اختصاص دارد. اهمیت این کتاب از این جهت است که کامو یک روایت دقیق و جزئی از دوران کودکی تا نوجوانی و اشاراتی کوتاه تا 40 سالگیاش دارد که هیچگاه در دیگر آثارش به آن نپرداخته است؛ روایتی که پیدا و پنهان زندگی او را مشخص میکند. زندگی دشوار و تهیدستانهاش با مادری که همهی جوانی و میانسالی و پیریاش را در محرومیت، زحمتکشی و کارهای دشوار گذرانده و مادربزرگش، شیرزنی که توانسته با دست خالی خانواده را اداره کند و سرانجام خود کامو با آن همه محرومیتها. روایتهای کامو از دشواریهای نسلی که در دو جنگ خانمانسوز، علاوه بر از دستدادن پدر یا برادر، هزاران مشکل دیگر را تحمل کرده و به عبارت دیگر از جوانی خیری ندیدهاند. همه اینها را با چنان ظرافتی و چیرهدستی بیان میکند که ماجراهایی ساده و بس کودکانه به صورت شاهکاری با قلم نویسندهای بزرگ، حساس و نازکبین درآمدهاست.
آدم اول، بهترین منبع برای شناخت کامو
این داستان بهترین منبع برای شناخت شخصیت کامو است. گفتم که کامو انگار که تا قبل از آن علاقهای نداشت در مورد جزئیات زندگی خودش در زمان کودکی و نوجوانی چیزی بگوید. ولی در این کتاب حداقل تا زمان دبیرستان خود را مو به مو روایت کرده است.
به هر حال هر کس علاقه ی شخصی به زندگی کامو یا قصد تحلیل آثار کامو را دارد الا و لابد باید این متن را بخواند.
تقریبا میتوان گفت حجم این اثر دو برابر آثار معروف کامو است. میدانم که متاسفانه گروهی از نسل جدید حوصله ی خواندن متنهای بلند را ندارند، ولی عاجزانه تقاضا میکنم که نخستین مرد را بخوانید.
برگردم به قصه مرگ کامو.
هیلدا جانم! میدانی چرا اینقدر بر دانستن جریان مرگ کامو تاکید دارم؟
به این دلیل که کمتر به بعد سیاسی زندگی کامو توجه شده و به نظرم میآید جفای بزرگی است که یکی از تاثیرگذارترین شخصیتهای ادبی در جهان سیاست را اینگونه فراموش کنیم. در واقع ما با این بیتوجهی به اهداف دشمنان کامو غذا دادهایم. پس دقت کن لطفا.
در روز چهار ژانویه 1960 کامو در راه برگشت به پاریس همراه با میشل گالیمار که ناشر آثار کامو بود، در یک تصادف نزدیک رود سن به رحمت خدا رفت. آن و ژنین دختر و همسر میشل هم همراه آنها بودند.
احتمال قتل کامو توسط شوروی
گفتم که عموما مرگ کامو را تصادف تلقی میکنند ولی اخیرا کتابی تحت عنوان "مرگ کامو" توسط "جووانی کاتللی" نوشته شده (که اتفاقا در ایران هم به قلم "ابوالفضل الله دادی" در نشر نو ترجمه شده) که مطابق ادعای نویسنده قطعا کامو کشته شده و دقیقا هم توسط کاگب و نیروهای امنیتی شوروی این کار انجام شده است.
کاتللی معتقد است نیروهای امنیتی شوروی سالها برای خاموشی صدای یکی از بزرگترین دشمنان خود که کامو باشد، برنامه داشتند و نهایتا با رضایت ضمنی سازمانهای مخفی فرانسوی، برنامه ی خود را علنی کردند.
کامو خطری برای همه قدرت ها
حالا شاید با خودت بگویی چرا باید یک نویسنده به قتل برسد؟ میدانی هیلدا کامو کلا مردی بود آزاد و سرکش و خطرناک. خطرناک برای همهی قدرت ها. کامو با هر نوع استبدادی سر جنگ داشت، نه جنگ عادی. برای همین گروههای زیادی از سکوت ابدیاش سود میبردند.
ملیگرایان فرانسوی که تمایلی به استقلال الجزایر نداشتند؛ افراطیون الجزایری که از میانهرویاش نسبت به سرنوشت فرانسویهای الجزایریتبار در صورت استقلال الحزایر آزرده بودند؛ نیروهای ارتجاعی که در وجود او قهرمان مقاومت و چپگرایی را میدیدند؛ استالینیستها و اتحاد جماهیر شوروی که یورش خشونتبارشان به مجارستان سبب شده بود که کامو با شهامتی استثنایی به سمتشان یورش ببرد؛ دیکتاتور فاشیست اسپانیا که کامو با نقشآفرینیها و سخنرانیهای عمومیاش به مخالفت با آن برمیخاست و همهجا رسوایش میکرد تا غرب حضورش را در برنامههای بین المللی نپذیرد. (حالا با این همه دشمن، خدا وکیلی خودت میتوانی بپذیری مرگ او یک تصادف واقعی بوده؟؟) اما دشمنی شوروی با او بسیار جدی تر بود.
کامو، مدافع بشریت و یک مبارز سیاسی
میدانی با اینکه عقاید متافیزیکیام مانع ارتباط فکری با کامو میشود اما چرا به کامو ارادت دارم؟ به این دلیل که من او را واقعا مدافع نوع بشر میدانم. او حقیقتا در تمام عمرش علیه ظلم در نقاط مختلف جهان فریاد زده بود.
بگذار دقیق برایت توضیح بدهم که چه اتفاقی منجر به مرگ کامو شد و اصلا چرا من کامو را نماد عدالتخواهی و مدافع نوع بشر میدانم.
تو و امثال تو باید بدانید که کامو فقط یک نویسنده نبود. او یک مبارز تمامقد بود که هر جا صدای مظلومیت گروهی را میشنید، در هر کجای عالم که بود، علیه ظالم قیام میکرد.
در سال 1956 مردم مجارستان که از سالهای بعد از جنگ جهانی، زیر نفوذ شوروی بودند و سیاستهای استالینی بر کشور آن ها حاکم بود، علیه تفکر استالینستی قیام میکنند. اواخر اکتبر 1956 شوروی قیام پوداپست (پایتخت مجارستان که مرکز اصلی تحرکات انقلابیون بود) را به خاک و خون کشید. سراسر اروپا با ناتوانی شاهد این صحنههای خونبار بود. کامو نمیتوانست ساکت بنشیند، بهویژه که نویسندههای مجارستانی، درخواستهای کمک نوامیدانه را خطاب به صداهای آزاده غرب مطرح کرده بودند، مستقیما خطاب به کامو نوشتند. کامو هم سخاوتمندانه از اسم و رسم و اقتدار اخلاقیاش خرج کرد و درگیر ماجرا شد. گفتهها و خشم و غصبش عناوین اصلی مطبوعات شد و در پاریس سخنرانیهایی به یاد ماندنی ایراد کرد. او در نطقهایش علیه یورش به مجارستان به خشم میآمد و با سخنانی برنده، "دمیتری شپیلوف" وزیر خارجه شوروی را خطاب قرار میداد. شپیلوف کسی بود که با غرور و نخوت تمام در شورای امنیت سازمان ملل از رفتارهای حیوانی دولتش تمام قد دفاع میکرد. او دفاع میکرد و کامو مستقیما حمله میکرد.
مواضع کامو راجع به وقایع مجارستان، حقیقتا تاثیر عمیقی در اروپا و سراسر دنیا گذاشت.
تصور کن یک سلبربتی جهانی مانند کریستیانو رونالدو هر روز در پیج اینستاگرام خود علیه اسرائیل و رفتارهای کثیف او علیه مردم فلسطین، موضعگیری کند. به نظرت زنده میماند؟
حالا فکر کن کامو که یک اندیشمند جهانی بود، چگونه شوروی را آزار میداد. به هر حال مواضع سیاسی کامو علیه ظلم باعث شد که دستگاههای امنیتی به او حساس شوند. البته من به صراحت نمیگویم که او را کشتهاند و حتما هم شوروی این کار را کرده است، ولی میگویم با توجه به اسناد موجود و حرفهای کسانی که در صحنه تصادف بودند، پذیرشش برای من سخت است که او را نکشته باشند. تشریح دقیق اسناد از حوصله این متن خارج است ولی میتوانی کتاب "مرگ کامو" را بخوانی و خودت ببینی چه اتفاقی افتاده است.
ارتباط معشوقه آلبر کامو - ماریا کاسارس - با مرگ او
به تو گفته بودم در جریان قتلش پای معشوقهی جذابش در میان است؟
ماجرا این بود که نویسنده کتاب مرگ کامو معتقد است که ماریا کاسارس به نوعی با مرگ ساختگی کامو مرتبط است. چون کامو 30 دسامبر (یعنی چهار روز قبل از مرگ کامو) برای ماریا نامه نوشته بود تا در جریان اخبار قرارش دهد و همچنین بگوید که سه شنبه که میشد فردای روز قتل، به پاریس میرسد. کاتللی میگوید دور و بر خانم بازیگر پر بود از خبرچینها و جاسوسهایی که احتمال دارد اخبار سفر کامو از طریق همانها به جلادان کامو رسیده باشد و اینگونه برنامه قتل او را ساخته باشند.
خب بیش از این خستهات نکنم. امیدوارم توضیحاتم در مورد شخصیت و اندیشه کامو، سومند باشد. حرفهای زیادی دارم که بگویم ولی چه کنم که هم مکاتبه ظرفیت بیش از این را ندارد و هم دلم نمیخواهد چشمان تو تاوان پرگوییهای من را بدهد. البته دوست دارم وقتی این مطالب را خواندی با دوستانت هم مطرح کنی و نظر خودت و آنها را برایم نقل کنی. کامو شخصیت جذابی دارد و حیف است که آثارش را نخوانیم. کاش میشد در مورد همهی آثار کامو صحبت کنیم. بیصبرانه منتظر نامهی بعدی تو هستم.
ارادتمند چشمانِ تو؛ مهران...
به قلم «مهران بوذری»
کتابهای معرفی شده در این مطلب را میتوانید با کد تخفیف: blog1 از سایت پاتوق کتاب تهیه کنید.
هم چنین میتوانید با کیک روی این لینک تمام کتابهای آلبر کامو را مشاهده و در صورت تمایل خریداری کنید. کتاب هایی مثل سقوط، سوء تفاهم، طاعون، بیگانه و ...
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران