آشنایی با بهترین رمانها و داستانهای جنایی
وقتی اسم داستان جنایی میآید، شما به یاد چه میافتید؟ به نظرتان ادبیات جنایی یعنی داستانهایی که پر از قتل و کشتار و خونریزی باشند، یا مثل عدهای دیگر داستانهای کارآگاهی را زیرمجموعه آن میدانید؟
ژانر جنایی چیست؟
واقعیت این است که تمام این داستانها، در دسته ادبیات جنایی قرار میگیرند. ادبیات جنایی یا crime fiction، داستانهایی هستند که جرمی در آنها اتفاق میافتد؛ حال این جرم میخواهد قتل باشد، یا دزدی یا آدمربایی.
طبق نظر متخصصان، داستانها و رمانهای جنایی همگی دو بخش اصلی دارند: تحقیق و کشف. آن هیجان تعقیب و گریز، نفسهای حبسشده در سینه به انتظار یافتن مجرم و بالاخره شور لحظهای که پرده از رازها برداشته میشود، مواد لازم برای تهیه معجونی هستند که عدهی زیادی از کتابخوانها (یا حتی کتابنخوانها!) را مجنون و شیفته خود کرده.
ادبیات جنایی، زیرشاخههای مختلفی دارد. از جمله داستانهای کارآگاهی، داستانهای پلیسی، تریلرهای جنایی، داستانهای کارآگاهی خشن و رمانهای جنایی-تاریخی.
بهترین کتاب های ژانر جنایی
در متن پیش رو، قصد دارم درباره ده تا از بهترین کتابهای جنایی که به آنها برخوردهام صحبت کنم. اگر شما هم از طرفداران این گونهی داستانی هستید، با ما همراه باشید.
1. داستانهای شرلوک هولمز: درنده باسکرویل اثر آرتور کانن دویل با ترجمه مژده دقیقی از نشر هرمس
کمی به این موضوع فکر کردم و به نظرم بیانصافی بود اگر همچین فهرستی را با نام یکی از بزرگترین کارآگاهان تاریخ ادبیات، شروع نکنیم. شرلوک هولمز نامی است که از سالها پیش، به گوش طرفداران ادبیات و سینما و حتی مردم عادی کشورهای جهان آشناست. شاید اگر کسی از دور نگاه کند، بگوید: «آخه مگه یه شخصیت ادبی ساده، چی میتونه داشته باشه که مردم رو تا این حد مجذوب خودش کنه؟»
پاسخ واضح است، شرلوک هولمز یک شخصیت ادبی ساده نیست؛ همانطور که جناب کانن دویل یک نویسنده ساده نیست. کافی است یکی از کتابهای این مجموعه را بخوانید یا یکی از فیلمهای خوشساختش را تماشا کنید تا متوجه منظورم بشوید. این کارآگاه زبردست با استعداد و هوش بیسابقه و اخلاقیات عجیبش، افراد زیادی را در طی زمان مسحور خودش کرده. البته که نباید دوست و همکار وفادار او، دکتر واتسون را فراموش کنیم. چهبسا که اگر به مدد تلاشهای شبانهروزی و یادداشتبرداریهای دکتر واتسون نبود، ما هیچوقت از ماجراهای عجیب و جذاب او و شرلوک هولمز باخبر نمیشدیم.
در داستان درنده باسکرویل، ما ابتدا با یک نفرین خانوادگی مواجه میشویم که خاندان باسکرویل را برای سالیان درازی بین پنجههای خودش زندانی کرده و مردان این خانواده را به کام مرگهای غریبی فرستاده است. اولین فکر که از ذهن خواننده امروزی میگذرد، احتمالا این است که نفرین و جادو و این چیزها که واقعی نیستند. ولی هرچه در داستان جلوتر میرویم، بیشتر به شهود خودمان شک میکنیم. سگ تازی جهنمی و غولپیکری که در خلنگزار نزدیک عمارت اجدادی باسکرویل، در انتظار قربانی بعدیاش پرسه میزند. سگی که گاهی صدای نالهها و زوزههای خوفناکش در سرتاسر خلنگزار میپیچد و مو به تن هر شنوندهای سیخ میکند، اما کسی تا به حال او را از نزدیک و به وضوح ندیده است.
یکی از ویژگیهای مثبت هر کتاب خوبی، تعلیق مناسب است و اینکه بتواند خواننده را به خوبی تا انتهای داستان با خود همراه کند. به نظرم برای کتابهای کارآگاهی جنایی، این ویژگی یک ضرورت به حساب میآید؛ چیزی که کتاب درنده باسکرویل، به خوبی از پس آن برآمده.
با وجود تفاوتهای زمانی و فرهنگی و توصیفات نسبتا طول و درازی که خصیصه رمانهای آن دوره به حساب میآیند، درنده باسکرویل به حدی جذاب بود که وقتی برای دومین بار آن را در دست گرفتم دیگر نتوانستم بگذارمش زمین تا بالاخره پرده از رازها برداشته شد.
نویسنده در کتاب درنده باسکرویل به خوبی موفق شده نهتنها خواننده، بلکه شخصیتهای خودش را هم فریب بدهد تا در یک لحظهی حساس، همگی در کنار هم غافلگیر بشویم.
جالب است بدانید اولین نسخهی کتاب درنده باسکرویل، در عرض ده روز 50 هزار نسخه فروخت.
بخشی از کتاب درنده باسکرویل
"مسلما نباید به سگ تازی موهومی اندیشید که ردپای واقعی به جا میگذارد و صدای زوزهاش همهجا میپیچد. شاید استپلتن چنین خرافاتی را بپذیرد، همینطور هم مورتیمر؛ ولی اگر من در این دنیا یک ویژگی داشته باشم، برخورداری از عقل سلیم است، و به هیچ ترتیبی ترغیب نخواهم شد که چنین چیزی را باور کنم. چنین کاری به معنی آن است که به سطح این روستاییان بینوا نزول کنم که صرفا به یک سگ اهریمنی راضی نیستند، بلکه حتما باید در توصیفش بگویند که آتش دوزخ از دهان و چشمهایش زبانه میکشد. هولمز به چنین توهماتی گوش نخواهد کرد، و من هم نماینده او هستم. ولی واقعیت را نمیتوان انکار کرد، و من دو بار صدای این زوزه را در خلنگزار شنیدهام. فرض کنیم واقعا تازی غولپیکری در خلنگزار آزاد باشد؛ این فرضیه همهچیز را تا حد زیادی روشن میکند. ولی این سگ تازی کجا میتوانسته پنهان شود، غذایش را از کجا میآورده، و چهطور است که هیچکس او را هنگام روز ندیده؟"
2. راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب اثر هالی جکسون با ترجمه فرسیما قطبی از نشر نون
همه مردم شهر میدانند که اندیبل کی کشته شده و چه کسی او را کشته. سالها از آن ماجرا میگذرد و همه آن را فراموش کرده یا به شیوه خودشان با آن کنار آمدهاند؛ همه به جز پیپ.
پیپ یک دختر دبیرستانی است، باهوش است و در مدرسه نمرات خوبی میگیرد و به موضوعات تاریخی علاقه دارد. پیپ هرچه تلاش میکند، نمیتواند داستان این قتل را باور کند. نمیتواند باور کند سال سینگ، پسر مهربانی که پیپ از کودکی او را میشناخت، ناگهان دست به چنین جنایت وحشتناکی زده باشد؛ یک دختر نوجوان را کشته باشد و بعد هم خودش را. اینجاست که پیپ مثل هر دختر خوب دیگری در یک داستان کارآگاهی، تصمیم میگیرد کنترل اوضاع را به دست بگیرد و کاری را بکند که پلیسها از پس آن بر نیامدند: پیدا کردن مجرم واقعی پرونده قتل اندیبل.
البته خیلی زود متوجه میشود که کارش سختتر از چیزی است که فکر میکرده و گویا فرد یا افرادی وجود دارند که نمیخواهند حقیقت برملا شود.
راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب، کتابی است که اکثر خوانندهها را از همان صفحات اول میخکوب میکند و تا پایان داستان هم با خود میبردشان. حتی اگر دچار reading slump شدهاید و حس میکنید کتاب خواندن دیگر آنطور که باید و شاید مزه نمیدهد، این کتاب انتخاب خوبیست.
سیر داستان سریع است و اتفاقات یکی پس از دیگری رخ میدهند و ذهنتنان را بیشتر و بیشتر درگیر میکنند، ولی در عین حال گیجکننده نیست و میتوانید به سادگی داستان را دنبال کنید.
گرههای داستان آنقدر زیادند که حتی اگر یکی دو تای آنها را هم خودتان از قبل حدس بزنید، باز هم چیزهایی وجود دارد که غافلگیرتان کند و سر ذوق بیاوردتان.
نکته مثبت دیگری که نظر من را به کتاب راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب جلب کرد، واقعگرایانه بودن آن است. همه ما با کتابها یا فیلمهایی مواجه شدهایم که در آن ناگهان یک نوجوان با هوش فرازمینی وارد میشود و تمام کارهایی که پلیس و مقامات و کارآگاهان در طی سالها از پس آن بر نیامده بودند را در عرض چند روز انجام میدهد. من اصلا از این داستانها خوشم نمیآید، چون در حین دنبال کردنشان آنقدر مشغول چرخاندن چشمهایم از روی ناباوری میشوم که چیز زیادی از داستان دستگیرم نمیشود. ولی پیپ، در عین باهوش و شجاع بودنش، یک دختر نوجوان واقعیست. گاهی میترسد، گاهی جا میزند و گاهی هم بدون کمک دوستانش یا بزرگسالان داستان، نمیتواند راه به جایی ببرد. تمام اینها باعث میشود که داستان خیلی نزدیکتر و ملموستر به نظر برسد.
اگر راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب را خواندید و از آن خوشتان آمد، خبر خوبی که میتوانم به شما بدهم این است که داستان همینجا به پایان نمیرسد و شما میتوانید در دو جلد بعدی این مجموعه یعنی «دختر خوب، خون بد» و «خوب مثل مردهها» با داستان همراه شوید. البته اگر حوصله خواندن جلدهای بعدی را ندارید هم اصلا نگران نباشید، چون داستان جلد اول قرار نیست در نیمهی راه نصفه بماند و قطعا پاسخ اکثر سوالاتتان را تا پایان کتاب میگیرید.
بخشی از کتاب راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب
"پیپ میدانست آنها کجا زندگی میکنند.
در لیتل کیلتون، همه میدانستند آنها کجا زندگی میکنند.
خانهشان در شهر مثل خانههای تسخیرشده بود؛ هنگام گذر از کنارش، سرعت قدمهای مردم بیشتر و حرف در گلوهایشان خفه میشد. بچههای پرشروشور در راه بازگشت از مدرسه به خانه، دور هم جمع میشدند و همدیگر را شیر میکردند که بدوند و دروازۀ مقابل خانه را لمس کنند.
اما خانه به تسخیر ارواح درنیامده بود، تنها سه فرد غمگین درونش بودند که سعی داشتند مثل سابق به زندگیشان ادامه دهند، خانهای که در آن خبری از سوسو زدن نور یا افتادن خودبهخود صندلی نبود، اما با اسپری تیرهرنگ، رویش نوشته بودند خانوادۀ آشغال و با سنگ، شیشۀ پنجرههایش را شکسته بودند.
همیشه، برای پیپ سؤال بود که چرا آنها از آنجا نرفتهاند. نهاینکه مجبور باشند... آنها مرتکب هیچ کار اشتباهی نشده بودند. ولی نمیدانست چطور با آن وضعیت زندگی میکنند.
پیپ چیزهای زیادی میدانست. میدانست که هیپوپوتومونستروسسکویپدالیوفوبیا اصطلاح تخصصی ترس از کلمات طولانی است، میدانست نوزادان بدون کاسۀ زانو به دنیا میآیند، بهترین نقلقولهای افلاطون و کاتو را واژهبهواژه از بر بود و همچنین، میدانست که بیشتر از چهار هزار نوع سیبزمینی وجود دارد. ولی نمیدانست خانوادۀ سینگ چطور توانش را یافتند که اینجا بمانند... اینجا، در کیلتون، زیر بار خیل چشمانِ گردشده، اظهار نظراتی که آنقدر بلند زمزمه میشدند تا به گوش برسند و گپ و گفت کوتاه همسایهها که دیگر هیچ وقت به مکالمات طولانی تبدیل نشدند."
3. دختری در قطار اثر پائولا هاوکینز با ترجمه علی قانع از نشر کتاب کولهپشتی
شما وقتی در اتوبوس یا قطار شهری مینشینید و مسیر هر روزه خود را طی میکنید، به چه فکر میکنید؟ چه کار میکنید؟ بعضیها کتاب میخوانند، بعضیها موسیقی گوش میدهند، بعضیها میخوابند و...
راشل، از پنجرهی قطار به بیرون نگاه میکند. هر روز صبح در راه رفت و هر روز عصر در راه برگشت، تماشا میکند که چهطور مناظر مختلف از پیش چشمانش عبور میکنند. در خلال این رفتوآمدهاست که زوجی جوان که در خانهای نزدیک ریل قطار زندگی میکنند، نظر او را جلب میکنند. راشل مدام به آن دو فکر میکند، در ذهنش برایشان اسم میگذارد و داستان زندگیشان را پیش خودش میسازد. رویاپردازی درباره آنها، ذهن راشل را از زندگی پرمکافات خودش دور میکند و او را به جایی جدید میبرد. در یکی از این روزهاست که در روزنامه، خبری عجیب چشم راشل را میگیرد: خبر گم شدن مگان، همسر تام. تام، همسر سابق راشل.
دختری در قطار یک داستان صرفا جنایی نیست. برخی او را در دسته داستانهای دلهرهآور قرار میدهند و البته، نمیتوان از ابعاد روانشناختی آن هم غافل شد.
ما در این داستان همراه زنی میشویم که سختیهای زندگی آنقدر او را از پا درآوردهاند که بیخیال خیلی چیزها شده و برای غرق کردن مشکلاتش، به الکل روی آورده. یکی از نکات مثبت دختری در قطار هم به نظر من همین است، اینکه میتوانیم دنیا را از دید افراد مختلف ببینیم. اینطوری، در قضاوتهای آیندهمان، راحتتر میتوانیم خودمان را جای افراد مختلف بگذاریم و آنها را بهتر درک کنیم.
همانطور که اشاره کردم، ابعاد روانشناختی داستان قابلتوجه هستند. اول که دختری در قطار را شروع میکنی و چند فصلی از آن میخوانی، با خودت میگویی «آخه کجای این داستان معمایی یا جنایی و دلهرهآوره؟». ولی از یک جایی به بعد، گویی قطار از ریل خودش خارج میشود و زمین و زمان چنان بههم میریزند که نمیتوانی باور کنی این همان کتابی است که قدری پیش شروع به خواندنش کردی.
در طی داستان، وارد سر شخصیتهای مختلفی میشویم و میتوانیم داستان را از دید آنها هم ببینیم. داستانی که رفتهرفته، غریبتر میشود و شخصیتهایی که هر بار، بیشتر و بیشتر از برداشتهای اولیهمان فاصله میگیرند.
بخشی از کتاب دختری در قطار
"خواب خوبی ندارم. نه چون نوشیدنی مینوشم، بلکه برای کابوسهای شبانهام. خواب میبینم در جایی گیر افتادهام. میدانم یکی از راه میرسد. راه فراری هست. آن را پیش از این دیدم، اما راهم را نمیتوانم پیدا کنم. وقتی او به من میرسد، نمیتوانم فریاد بزنم. سعی میکنم. نفسم بند آمده، اما هیچ صدایی نیست. همچون آدمی که دارد میمیرد و برای زندگی دست و پا میزند.
اما باید کاری بکنم. تمام برنامههایی که داشتم. کلاس عکاسی، کلاس آشپزی، همه چیز بلاتکلیف شد. خیلی بیمصرفم. به جای اینکه در حالت واقعی زندگی کنم، فقط نقش آدم زنده را بازی میکنم. باید چیزی پیدا کنم که خیلی دوست دارم. این شرایط را نمیتوانم ادامه بدهم. فقط همسر بودن را دوست ندارم. نمیدانم دیگران چطور این کار را میکنند. هیچی ندارد جز انتظار. انتظار برای بازگشت مردی از سرکار تا بیاید و تو را دوست داشته باشد."
4. چیزهای تیز اثر گیلیان فلین با ترجمه مهدی فیاضیکیا از نشر چترنگ
آدمها گاهی به واسطه شغلشان، مجبور به انجام کارهایی میشوند که علاقهای به آنها ندارند. برای کامیل، این کار برگشتن به شهری است که در آن بزرگ شده. آن هم چه برگشتنی. این بار او تنها کامیل پریکر نیست، بلکه خبرنگاری است که باید گزارشی از ماجرای قتل دو دختر کوچک تهیه کند. بازگشت به شهری که از آن فرار کرده و زندگی در عمارت بزرگی که سالهای کودکیاش را در آن سپری کرده، آن هم همراه مادر و خواهر کوچکترش، اصلا و ابدا چیزی نیست که کامیل تمایلی به انجام آن داشته باشد.
چیزهای تیز، کتابی است که تا مدتها ذهنتان را درگیر میکند، پر از تصاویری که احتمالا نمیتوانید به این راحتیها از ذهنتان بیرون کنید. زن جوانی که با سابقه مدتی اقامت در آسایشگاه روانی، حالا باید با چیزهایی از گذشتهاش روبرو شود که نمیدانست تا چه حد در زمان حال هم زنده هستند.
در چیزهای تیز، یک خبرنگار است که در نقش کارآگاه ظاهر میشود و تلاش میکند رازهایی را کشف کند که انگار خیلی اهالی اصلا به آن اهمیتی نمیدهند و در مقابل، خیلیها هم زندگیشان از ترس مختل شده. کامیل یک شخصیت ساده نیست. مدتی طول میکشد تا او را به خوبی بشناسید و به اعماق شخصیتش پی ببرید. و بعد، تا به خودتان بیایید، میبینید که به او اهمیت میدهید و نگرانش هستید. هم او و هم خواهر کوچکش که نقشی کلیدی در این رمان بازی میکند.
در کل شخصیتپردازی این کتاب، یکی از نقاط قوتش است. هرکدام از شخصیتها، از خود عمق دارند و احتمالا وقتی تا حدی با آنها آشنا بشوید و ببینید زیر پوستهی ظاهرشان چه خبر است، غافلگیر بشوید.
داستان چیزهای تیز هم به وضوح یک بعد روانشناختی دارد. چه اشارههایی که به گذشته کامیل در آسایشگاه میشود و چه اتفاقاتی که در حال حاضر در زندگی او و اطرافیانش جریان دارد. اگر دنبال یک داستان جنایی روانشناختی با پایانی غیرقابلپیشبینی هستید، چیزهای تیز انتخاب درستی است.
در نظر داشته باشید که بعضی صحنهها ممکن است دلخراش یا آزاردهنده باشند؛ با یک جستجوی ساده، میتوانید هشدارهایی که برای خوانندگان این کتاب ذکر شدهاند را ببینید و با دقت بیشتری انتخاب کنید.
بخشی از کتاب چیزهای تیز
"از پاسگاه پلیس با کپی نقشهی ویندگپ در دستم بیرون آمدم که ویکری همان جایی را که سال گذشته جسد دختر مقتول را پیدا کرده بودند، با ضربدر کوچکی علامت زده بود.
آننش، نُه ساله. بیستوهفتم اوت در آبشار کریک، مسیر آبی پردستانداز و پرسروصدایی که از وسط جنگل شمالی میگذشت، پیدا شد. زمانیکه غروب روز بیست و ششم ناپدید شد، یک تیم جستجو جنگل را زیرورو کرده بودند، اما ساعت پنج صبح شکارچیها او را یافتند. حوالی نیمهشب با یک بند رخت که دو دور به گردنش پیچیده بودند خفه شده بود. سپس او را در نهری انداخته بودند که طی خشکسالی طولانی تابستانی آبش کاهش یافته بود، بند رخت به صخرهای بزرگ گیر کرده بود و کل شب در جریان ضعیف آب رها شده بود.
در مراسم خاکسپاری هم در تابوت بسته بود"
5. در یک جنگل تاریک تاریک اثر روث ور با ترجمه شادی حامدی آزاد از نشر نون
آدم موقعی که به یک مهمانی در ویلایی در اعماق جنگل دعوت میشود، باید مسائل زیادی را در نظر بگیرد. مثلا اینکه چه لباسها و خوراکیهایی با خودش ببرد، با چه وسیلهای به آنجا برود و چه چیزی به دوست میزبانش که به زودی قرار است ازدواج کند، هدیه دهد. ولی اینکه اگر احیانا جنایتی در مدت اقامت در آن ویلا روی داد باید چه کار کرد، چیزیست که اصلا به ذهن لئونورا خطور نمیکند. تا اینکه دیداری با دوستانش تازه میکند و همگی باهم ازدواج دوستشان را تبریک میگویند و قدری بعد، متوجه میشوند که آنها تنها مهمانان آن جنگل تاریک تاریک نیستند.
روث ور یک جنایینویس زبردست است و در هر کتابش، داستان پرپیچوخم جدیدی برای مخاطب تعریف میکند. نظرها متفاوت است ولی "در یک جنگل تاریک تاریک"، به نظر من یکی از بهترین کتابهای اوست.
داستان ابتدا به آرامی شروع میشود، یک دورهمی دوستانه ساده و حرفهایی که افراد در چنین موقعیتی میزنند و بازیهایی که در چنین موقعیتی میکنند. اما به مرور فضا تاریکتر و مخوفتر میشود و چیزی نمیگذرد که همه به یکدیگر مشکوک میشوند و دیگر هیچکس نمیداند چه کسی قابلاعتماد است و چه کسی نه. اینجاست که به خودمان میآییم و میبینیم در تار پیچیدهای که نویشنده از گذشته و حال و آیندهمان بافته، گیر افتادهایم و راهی به جز ادامه دادن داستان نداریم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده و یا قرار است بیفتد.
یکی از نقاط قوت در یک جنگل تاریک تاریک، فضاسازی آن است. از همان ابتدا که همراه لئونورا وارد جنگل میشویم، انگار میتوانیم سرما و رطوبت هوا را حس کنیم. در آن ویلا با دیوارهای شیشایاش، ما هم مثل تمام شخصیتهای داستان احساس ناامنی میکنیم و اینکه به مرور هوا دارد تاریکتر و تاریکتر میشود.
بخشی از کتاب در یک جنگل تاریک تاریک
"دکترها از من سوالاتی میپرسند که نمیتوانم جواب بدهم، چیزهایی میگویند که یادم نمیآید.
آخر سر، وصلم میکنند به یک مانیتور و رهایم میکنند، تخدیر شده و خوابآلود تنها.
اما نهچندان تنها.
با درد به پهلو میچرخم و آن موقع است که میبینمش: افسر پلیس زنی صبورانه روی صندلی نشسته است.
از من مراقبت میشود، ولی نمیدانم چرا.
آنجا دراز کشیدهام. از پشت شیشهی دریچهی تورسیمیدار به پشت سر افسر پلیس نگاه میکنم. خیلی دلم میخواهد بروم بیرون و چیزهایی بپرسم، اما جرئت ندارم. تا حدی به این خاطر که مطمئن نیستم پاهای پشمالویم بتوانند من را تا دم در بکشانند؛ اما تا حدی هم به این خاطر که مطمئن نیستم بتوانم جواب سؤالها را تحملکنم.
دراز کشیدهام، به مدتی که طولانی به نظر میرسد و به همهمهی دستگاهها و سرنگ مورفین گوش میدهم. دردسرم و پاهایم کمرنگ و دور میشود؛ و بعد، سرانجام، میخوابم.
خواب خون میبینم که روی من پخششده و مرا آغشته و در خود غرق میکند. توی خون زانوزدهام. سعی میکنم بندش بیاورم، اما نمیتوانم. پیژامهام آغشته به خون است. خون روی کف چوبی کمرنگ پخش میشود."
6. دروغهای کوچک بزرگ اثر لیان موریارتی با ترجمه پگاه ملکیان از نشر میلکان
سرک کشیدن در زندگی افراد ثروتمند، برای خیلیها جذاب است. همین که این چند مادر جوان و زیبا و ثروتمند را دنبال کنیم که زندگیشان را میکنند هم کافیست، نه؟ راستش نه. نیست. مسئله تنها از جایی جالب میشود که جین با کودکش و کولهباری از راز و غم از زندگی گذشتهاش، وارد شهر میشود و کمکم با والدین همکلاسیهای پسرش دوست میشود. و ما هرکدام از این زنها را میبینیم که با مسائل خودشان کلنجار میروند، تا جایی که مدلین تصمیم میگیرد به جین کمک کند با گذشتهاش کنار بیاید و در این راه، رازهایی برملا میشوند.
شخصیتهای داستان دروغهای کوچک بزرگ، علیرغم ظاهر پرزرقوبرق و بینقص زندگیهایشان هرکدام مشکلاتی دارند که در طی داستان به مرور با آنها آشنا میشویم. مشکلاتی که گاه کوچک و شاید از دید ما بیاهمیت هستند و گاه، بغرنج و عظیم.
نکتهی جالبی که درباره کتاب دروغ های کوچک بزرگ وجود دارد، این است که با وجود تفاوتهای فرهنگی، من احساس میکنم برخی دغدغهها و مسائل ذکرشده در آن میتوند برای مخاطب ایرانی امروز هم جالبتوجه واقع شوند. چهبسا افرادی که همین حالا در نزدیکی ما با مسائلی مشابه آنهای ذکرشده در کتاب دستوپنجه نرم کنند و ما خبر نداشته باشیم. حتی شاید مشکل خودمان باشد.
بحث درک افراد دیگر و نگاه به دنیا از دید آنها، باز هم مطرح میشود. علاوهبر این، پررنگ کردن این گزاره که نباید ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودمان مقایسه کنیم. داستان را شروع میکنی و پوزخند میزنی؛ همچین آدمهایی مگر مشکل هم دارند؟ نهتنها مشکل دارند، بلکه درگیر ماجراهایی میشوند که فکرش را هم نمیکردیم.
پایان دروغهای کوچک بزرگ، خواننده را برای مدتی میخکوب میکند و کمی طول میکشد تا بتوانی تمام سرنخهای طول داستان را بههم بچسبانی.
بخشی از کتاب دروغ های کوچک بزرگ
"مادرش قبلا با هیجان به او گفته بود: «وقتی زیگی بره مدرسه دوستای جدیدی پیدا میکنی!» این جور مواقع جین معمولا تلاش میکرد نگاهش را از مادرش نگیرد و مانند یک نوجوان عبوس عصبی برخورد نکند که میخواهد وارد یک دبیرستان تازه شود. مادر جین با سه تا از بهترین دوستان خودش، بیست و پنج سال پیش زمانی آشنا شده بود که دین، برادر بزرگتر جین به مهد کودک رفته بود. در همان اولین روز مهد کودک با هم قهوهای خورده بودند و از آن زمان تا به حال به دوستانی جدا نشدنی تبدیل شده بودند.
جین به مادرش گفته بود: «من دوست جدیدی نمیخوام.»
مادرش گفته بود: «چرا میخوای. باید با بقیه مادرا دوست بشی. از همدیگه حمایت میکنید. میفهمی قراره چیکار کنی.» جین چند بار تلاش کرده بود وارد انجمنهای مادران شود ولی فایدهای نداشت. اصلا نمیتوانست با این زنان سرزنده و حرافی کنار بیاید که مرتب در مورد مسائلی همچون کمک نکردن شوهران، آماده نشدن تغییرات منزل پیش از به دنیا آمدن بچه و گرفتاریهای فراوانی که باعث میشد حتی فرصت آرایش هم پیدا نکنند، حرف میزدند (جین که نه آن زمان آرایش داشت و نه بعدا اصلا آرایش میکرد، سعی میکرد با مهربانی و بیمنظور به آنها نگاه کند. ولی در دلش میگفت: عجب مزخرفاتی!)."
7. دختران مطرود از سایمون سنت جیمز با ترجمه بهاره شریفی از نشر سنگ
فیونا شریدان، خبرنگار است. او بیست سال پیش خواهرش را از دست داده. مرگ خواهرش، در نزدیکی مدرسهای شبانهروزی به نام آیدلوایلد هال اتفاق افتاده. مدرسهای برای دخترهای طردشده، آنهایی که دیگر کسی نمیخواهدشان. شاید به خاطر اینکه دردسرساز هستند یا شاید حتی به خاطر اینکه زیادی باهوش هستند. خبر بازسازی آن مدرسه مخروبه به دست یک خیریه و کشفهایی که در پی آن اتفاق میافتد، توجه فیونا را به آن جلب میکند و باعث میشود مسیر او به سمت آیدلوایلد هال بیفتد تا بالاخره شکهایش درباره پرونده خواهرش و متهمی که همان زمان هم محکوم شدنش فیونا را آرام نکرده بود را به امتحان بگذارد. کنجکاوی اولیه او درباره خواهرش، رفتهرفته پرده از رازهای بزرگتری برمیدارد و پای افراد جدیدی را به ماجرا باز میکند.
داستان دختران مطرود، در دو زمان موازی روایت میشود؛ گذشته و حال. گذشتهای که راهروهای این مدرسه پر از دخترهای نوجوان پرشور بود و حالی که در آن یک خبرنگار، سعی دارد معمایی را حل کند. و البته مدرسهای که از اولش هم عادی نبود. دختر مدرسهایهایی که حالا یا پیر شدهاند و یا دیگر زنده نیستند، زمانی زندگی پرماجرایی داشتهاند و ما هم سعادت همراهی با آنها را داریم. در شبهایی که از ترس ناشناختهها خوابشان نمیبرد و در روزهایی که همدیگر را در آغوش میگیرند تا قوت قلبی باشند برای زخمهایی که نمیبینند.
اشارههایی که در طی داستان دختران مطرود به اتفاقات اجتماعی آن زمان میشود، داستان را حتی بیش از پیش به واقعیت نزدیک کرده و وحشت بیشتری به جان خواننده تزریق میکند. فضاسازی داستان قویست، به حدی که گاهی احساس میکنی واقعا وسط جنگل ایستادهای یا در راهروهای مدرسهای قدیمی میدوی. و مثل هر داستان جنایی خوبی، پایان دختران مطرود هم ابدا چیزی نیست که انتظارش را داشتی.
بخشی از کتاب دختران مطرود
"«یه مدرسهی جدید، یه بازگشایی و اشتغال برای افراد محلی. هیچ کس این موضوع رو پوشش نمیده. این بهتر از گزارش دربارهی یه عکاسه. این همون چیزی نیست که تو برای لایولی ورمونت میخوای؟»
و مستقیم به چشمهای او نگاه کرد.
«من باهاش مشکلی ندارم، جوناس، قسم میخورم. حالم خوبه.»
وقتی دید نگاه محتاط از چشمهای او پاک شد و نگاه سردبیری حسابگر جایش را گرفت، خیالش راحت شد. او و همسر سابقش، اِمیلی، لایولی ورمونت را به خاطر پیشینهاش به عنوان یک مجلهی مستقل چالشبرانگیز آمریکایی خریده بودند، اما تحت مدیریت امیلی آن را به یک مجلهی معمولی سبک زندگی تبدیل کردند. از آندست مجلههایی که برای چیزهایی مثل شمعهای هشت دلاری و پتوهای دستباف پنج هزار دلاری تبلیغات چاپ میکنند. جوناس همیشه از این مسئله ناراضی بود، او چیزهای بیشتر و جدیتری میخواست. برای همین به همکاری با فیونا ادامه داده بود و امیدوار بود که آن کیفیت ژورنالیستی را که پدر مشهورش داشت، از خودش نشان بدهد.
«اعتراف میکنم که موضوع جذابیه. ولی من برای سوژهای به این وسعت بودجه ندارم.»
«من با مسئولیت خودم انجامش میدم. عکسها رو هم خودم میگیرم. اصلاً مجبور نیستی مطلب من رو بخری. فقط اجازه بده وقتی به مارگارت ادن تلفن میکنم خودم رو خبرنگار لایولی معرفی کنم. اینطوری کارم سریعتر پیش میره.»"
8. اعترافات اثر میناتو کانائه با ترجمه بهاره صادقی از نشر کتاب کولهپشتی
یوکو موریگوچی، معلمی ساده است که بعد از جدا شدن از همسرش، دلخوشیای به جز دختر کوچکش ندارد. تا اینکه یک روز ناگهان، با جنازهی دختر چهار سالهاش در حیاط مدرسه روبرو میشود. موریگوچی که به نحوی اطمینان دارد یکی دو نفر از شاگردانش در این قضیه دست داشتهاند، تصمیم میگیرد به تنهایی و مستقل از پلیس، چارهای برای این مسئله بیندیشد. او از مدرسه استعفا میدهد، اما در روز آخر کلاسش، درسی به دانشآموزانش میدهد که آنها تا آخر عمرشان فراموش نخواهند کرد.
پیشنهاد میکنم اگر تا به حال کتاب جناییای از شرق آسیا نخواندهاید، هرچه زودتر دستبهکار شوید. مخصوصا اگر تا به حال هیچ داستان جنایی ژاپنیای نخواندهاید! اعترافات میتواند گزینه مناسبی برای شروع باشد. داستانی هیجانانگیز، رازآلود و ناراحتکننده درباره اتفاقاتی که کسی دوست ندارد در زندگی روزمرهاش با آنها روبرو شود، اما خواندن درباره آنها در یک کتاب، کاری بیخطر است و آدم را مجذوب میکند.
شخصیتهای کتاب اعترافات، هرکدام به نوبه خودشان به شدت هوشمند و حواسجمع هستند. البته نه تمام آنها، ولی بیشتر از این هم نمیگویم تا داستان لو نرود. در این کتاب، هر چند فصل یک بار راوی عوض میشود و ما ماجرایی یکسان را حالا از دید فرد جدیدی میبینیم و اتفاقاتی که تا آن لحظه به نظرمان بدیهی یا قطعی میآمدند، ناگهان نقض میشوند. گذشته از آن، هرکدام از شخصیتها چنان با یکدیگر متفاوت هستند که یاد گرفتن درباره زندگی شخصیشان هم به هیچ وجه برای ما خستهکننده و ملالآور نخواهد بود.
در واقع اعترافات، کتابی است که تا لحظهی آخر دست از شگفتزده کردن مخاطب بر نمیدارد. هر بار که رازی برملا میشود و آدم به نشانه تایید سری تکان میدهد، کافی است چند صفحه بگذرد تا حس کند دوباره به نقطه اول بازگشته و هیچ خبر ندارد چه اتفاقی در جریان است. در عوض هر از گاهی اتفاقاتی میافتند که غافلگیرت میکنند و باعث میشوند چند لحظه کتاب را ببندی تا کمی آرام شوی و بعد بتوانی به ادامه داستان برگردی. شاید بتوان گفت اعترافات، کتابیست که در کمال خونسردی و آرامش بارها و بارها خواننده را انگشت به دهان رها میکند.
بخشی از کتاب اعترافات
"حالا درک میکنم که باید جلسه محاکمهای وجود داشته باشد. مهم نیست آن جرم چهقدر وحشتناک باشد، نه به خاطر مجرم، بلکه به خاطر مردم عادی. تا آنها متوجه شوند چه اتفاقی افتاده و از این امر که خودشان به جای پلیس و قانون وارد عمل شده و مجرم را مجازات کنند جلوگیری شود. گمان میکنم همه میخواهند به خاطر کاری که انجام دادهاند شناخته شوند. همه میخواهند مورد تقدیر قرار بگیرند، اما انجام دادن یک کار خوب یا مهم، آسان نیست. محکوم کردن کسانی که کار اشتباهی انجام دادهاند، بسیار راحتتر از این است که خودت کار درستی انجام دهی، اما حتی پس از آن، شهامت زیادی میخواهد اولین کسی باشی که خودت را نشان بدهی و آن شخص را سرزنش کنی. اگر دیگر کسی به تو ملحق نشود چه؟ اگر کسی نایستد و گناهکار را محکوم کند چه میشود؟"
9. اتاق قرمز اثر ادوگاوا رانپو با ترجمه محمود گودرزی از نشر چترنگ
اتاق قرمز، کتاب جمعوجوری است. مجموعهای از شش داستان جنایی که هرکدام حال و هوای متفاوتی دارند و هرکدام به سبک خودشان جالب هستند.
نویسنده اتاق قرمز یعنی ادوگاوا رانپو، از نظر خیلی متخصصان بنیانگذار ادبیات پلیسی ژاپن به شمار میرود و این مسئله اهمیت و جذابیت کارهای او را افزایش میدهد.
درست است که داستانهای مجموعه اتاق قرمز ارتباط مستقیمی باهم ندارند، ولی همهی آنها در یک چیز باهم مشترکند و آن، قدرت آنها در غافلگیر کردن مخاطب است. گذشته از آن، یکی از تعاریفی که برای ادبیات جنایی ذکر میشود «ادبیاتی که به ما اجازه میدهد در ذهن جنایتکاران سرک بکشیم» است و از این نظر چند تایی ـاگر نه همهـ داستانهای اتاق قرمز، میتوانند نمونههای این تعریف به شمار روند.
شخصیتهایی که در این داستانها با آنها روبرو میشویم، عموما افکار خیلی تاریک و عجیبی دارند. یادم میآید که وقتی برای اولین بار این کتاب را خواندم، گاهی با هر جملهای چشمهایم گردتر میشدند و بیشتر از شدت هولناکی آنها وحشت میکردم. جالب اینکه خیلی اوقات این افکار حتی به آن صورت نمود بیرونی هم نداشتند؛ اما تنها تصور اینکه فردی وجود داشته باشد که اینطور فکر کند و دنیا را با این دید نگاه کند، لرزه به تنم میانداخت.
خلاصه که اگر به دنبال مطالعه آثار باکیفیت جنایی هستید اما فرصت خواندن رمان ندارید یا به هر دلیل دیگری داستان را به آن ترجیح میدهید، اتاق قرمز گزینه خوبی برای شماست. سبک نگارش داستانهای این کتاب حس و حال متفاوتی دارد که میتواند تنوعی میان کتابهایی که به طور معمول میخوانید، محسوب شود.
بخشی از داستان اتاق قرمز
"این بازی میتواند در یک کلمه خلاصه شود، کلمهای که به گمانم قادر است لرزه به اندام شما بیندازد: قتل. بله آقایان، قتل! من تا امروز صد مورد قتل مرتکب شدهام، مرد، زن، بچه، آن هم فقط برای لذت فراموشی ملالم. از این اعتراف نتیجههای عجولانه نگیرید: من امشب نیامدهام که برابر شما توبه کنم، چون اصلا پشیمان نیستم. جنایتهایم ابدا به چشمم زشت نیستند... چهطور این را برایتان توضیح بدهم؟ این اواخر از این کار هم مثل چیزهای دیگر خسته شدم و سادهلوحانه دیدم که دیگر ریختن خون مردم برایم هیجانی ندارد. آنگاه علیه خودم شوریدم و صرفا به این نیت که خودم را از بین ببرم، به تریاک پناه بردم. حالا که نتوانسته بودم حتی با ارتکاب قتل دلیلی برای زیستن پیدا کنم، آیا راهحل دیگری جز خودکشی برایم باقی میماند؟ شما مقابل خود مردی تریاکی میبینید که روزهای آخرش را سپری میکند. همین که سرنوشتم معلوم شد، احساس کردم لازم است، تا فرصت دارم، قصه اعمالم را برای دیگران بازگو کنم. آیا اعضای اتاق قرمز برای چنین اعترافی مناسبترین شنوندهها نبودند؟"
10. قتل در قطار سریعالسیر شرق اثر آگاتا کریستی با ترجمه محمد گذرآبادی از نشر هرمس
این فهرست را با یک کارآگاه خیلی بزرگ (شرلوک هولمز) شروع کردیم و فکر میکنم شما هم با من موافق باشید که منصفانه این است که با یک کارآگاه بزرگ دیگر نیز، به انتها برسانیمش. هرکول پوآروی تیزهوش و آدابدان با آن لهجهی خارجی جذابش، همچون شرلوک هولمز، نامیست که که کمتر کسی آن را نشنیده باشد. از دیرباز طرفداران این دو کارآگاه خبره باهم بگومگو داشتهاند و هنوز هم به توافق نرسیدهاند که کدام آنها حقیقتا کارآگاه بهتری است.
به هر حال، ما به این جنجالها کاری نداریم.
قتل در قطار سریعالسیر شرق، داستان یک قتل در یک کوپهی قطار است؛ مشکل اینجاست که گویی قاتل وجود نداشته یا که مثلا نامرئی بوده باشد. دریغ از نشانه یا سرنخی که ما را به سمت یک مظنون قطعی سوق بدهد. البته برای افراد عادی، نه کسی به تیزهوشی و تیزبینی آقای پوآرو.
قتل در قطار سریعالسیر شرق، یکی از معروفترین و شاید جذابترین پروندههای پوآرو به شمار میرود. آگاتا کریستی که کسی در هنرمند بودن او شکی ندارد، در این کتاب به خوبی ما را هزاران بار گمراه میکند تا قبل از اینکه در بخش پایانی حقیقت را بفهمیم، حسابی تشنهمان کند. جالب اینکه حتی اگر پیش از خواندن داستان از انتهایش خبر داشته باشید و حتی جزئیات آن را هم بدانید ـمثلا به واسطه تماشای فیلمـ باز هم از خواندن کتاب لذت میبرید. وقتی میگویم خانم کریستی فردی هنرمند است، دقیقا منظورم همین است.
یکی از نکاتی که در این داستان توجه من را به عنوان یک خواننده جلب میکند، تعداد مظنونهاست. تصور کنید قتلی در یک اتاق اتفاق بیفتد که سی نفر آدم در آن حضور دارند و در عین حال، حتی یکی از این سی نفر هم با سرنخهای ما همخوانی نداشته باشد. قطعا داستان دقیقا به این صورت اتفاق نمیافتد، صرفا خواستم کلیتی از پیچیدگی این پرونده در ذهنتان باشد. شاید اگر پای پوآرو به داستان باز نشده بود، قتل در قطار سریعالسیر شرق هم تبدیل به افسانهای محلی میشد که در آن یک شبح توانسته فردی را به قتل برساند و بعد هم به خوبی از سر صحنه جرم غیب شود.
لازم به ذکر نیست که اگر این کتاب را خوانده و دوست داشتهاید، میتوانید به سراغ دیگر کارهای آگاتا کریستی بروید. البته حواستان باشد که از قبل جستوجویی درباره ترتیب مطالعه کتابها بکنید؛ مبادا که اشتباهی در اول کار آخرین کتاب مجموعه را بخوانید و سرنوشت شخصیتهای اصلی زودتر از موعد برایتان فاش بشود.
بخشی از کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق
"برایش سخت بود که دوباره خوابش ببرد، چون دیگر حرکت قطار را احساس نمیکرد. اگر آن بیرون ایستگاهی هم وجود داشت، به طرز مشکوکی ساکت بود. با این همه، صداهای داخل قطار به طور غیرعادی بلند شده بود. صدای راچت را نزدیک در کوپهی کناری میشنید... صدای تق پایین کشیدن روشویی، باز کردن شیر آب، شرشر آب و بعد هم صدای تق بسته شدن روشویی. صدای قدمهایی را شنید که وارد راهرو شدند، انگار یک نفر با دمپایی روفرشی سراسیمه در راهرو قدم میزد.
هرکول پوآرو همانطور که دراز کشیده بود به سقف خیره شد. چرا ایستگاه تا این اندازه ساکت بود؟ گلویش خشک شده بود. فراموش کرده بود که مثل همیشه بخواهد برایش یک بطری آب معدنی بیاورند. یک بار دیگر به ساعتش نگاه کرد. ساعت درست یک ربع از یک گذشته بود. میخواست به مسئول خبر بدهد و از او کمی آب معدنی بخواهد. انگشتش را برد تا زنگ را به صدا در بیاورد، اما یک مرتبه مکث کرد، زیرا در آن سکوت صدای زنگ دیگری را شنیده بود. با خودش فکر کرد که مسئول نمیتواند یک باره به هر دو زنگ رسیدگی کند.
زینگ... زینگ... زینگ...
بارها و بارها صدای زنگ به صدا درآمد. پس مسئول کجا بود؟ یک نفر بیتابی میکرد.
زینگ...
هر که بود انگشتش را محکم روی زنگ نگه داشته بود.
ناگهان صدای قدمهای مسئول در راهرو طنینانداز شد و مرد آمد. او به در کوپهای که خیلی هم از کوپهی پوآرو دور نبود ضربه زد.
بعد صداهایی مکرر شنیده شد... صدای عذرخواهیهای محترمانهی مسئول واگن و یک خانم.
آن زن خانم هابارد بود.
پوآرو پیش خودش لبخندی زد."
اگر هریک از کتابهای این فهرست را خواندهاید، خوشحال میشویم نظرتان را با ما هم به اشتراک بگذارید.
به نظرتان جای کدام کتابها در بین این دهتایی که ذکر شد، خالی بود؟
به قلم "فاطمه حیدری"
کتابهای معرفی شده در این مطلب را میتوانید با کد تخفیف: blog1 از سایت پاتوق کتاب تهیه کنید.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران