کتاب «شهری که مردم آن با زانو راه می رفتند» داستانی اقتباس شده از افسانه های عامیانه است که برای گروه سنی «ج» و «د» نوشته شده است. این کتاب روایت جهانگردی میانسال است که شهر و دیارش را ترک کرده تا دنیا را بگردد و تجربه کسب کند. جهانگرد به شهری عجیب سفر می کند که مردم آن با زانو راه می روند و او با دیدن این شهر و مردمان بسیار تعجب می کند. در این شهر که ظاهر آن با شهرهای دیگر تفاوت بسیار دارد، خانه های زشت و زیبا، فقیرانه و مجلل به چشم می خورد اما ارتفاع تمام ساختمان ها یکسان و کوتاه است. جهانگرد با پرسش از یکی از ساکنان شهر درمی یابد که بر شهر آن ها جادوگری حکومت می کند که قدش نصف قد یک آدم معمولی است و از زمانی که حاکم این شهر شده، قانونی وضع کرده که به موجب آن هیچ یک از اهالی شهر حق ندارد بلندتر از او باشد، در غیر این صورت پاهای آن شخص از زانو قطع می شود.
جادوگر این شهر که مرد شکم گنده ای است، علاقه فراوانی به خوردن سوپ و آش دارد، جهانگرد نیز که محکوم به قطع پا شده است10 روز مهلت می خواهد و با عده ای برای پیدا کردن سوپی خوشمزه راهی می شود، در راه به پیرمرد درشت هیکل و بلندقدی برمی خورد که برای پذیرایی از آن ها چند کاسه سوپ می آورد اما طعم سوپ به دلیل استفاده از گیاهان و سبزی های جنگلی با دیگر سوپ ها متفاوت به نظر می رسد. جهانگرد از پیرمرد می خواهد که برای جادوگر از آن سوپ های خوشمزه درست کند و به دربار بیاید اما او چون قد بلندی داشته نمی پذیرد؛ سرانجام جادوگر قبول می کند که با پیرمرد قد بلند به دربار بیاید و برایش سوپ های خوشمزه درست کند.
نهایتا هم جهانگرد و پیرمرد، پایانی خوش را برای این قصه رقم می زنند. «شهری که مردم آن با زانو راه می رفتند» قصه ای دلنشین و متناسب با ذهن و خیال یک کودک دارد. این داستان به شکلی غیر مستقیم و بی آن که اندرز صریحی بدهد، در ستایش آزادگی و در مذمت چاپلوسی و تملق است. تصویرگری های کاظم طلایی هم علاه بر انتقال این مفاهیم، به جذابیت کتاب افزوده است.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران