«به دیوارها بخند!» قصه دیوارهایی است که زندگی کودکان را بدون اینکه خود بخواهند محصور کرده است. دیوارهایی از حرص و آز و طمع و در یک کلام هر آن چیزی که زندگی پیرامون آنها را ساخته و نزاع های بی دلیلی را پیرامون آنها خلق و به زندگی آنها تحمیل می کند.
نویسنده در کتاب داستان «به دیوارها بخند!» مردمانی را روایت می کند که به بهانه های مختلف و به طور عمده واهی با یکدیگر درگیر هستند و این درگیری ها دیواری از خشم و کینه و نفرت را میان آنها ساخته است. کودکان شان اما به رسم کودکی و برای فرار از این موقعیت عجیب و ناراحت کننده برای خود شهری ساخته اند که تنها راه ورود به آن لبخند است و به دور ریختن کینه ها. شهر چنان باشکوه می شود که بعدها والدین آنها نیز وقتی از نزاع های روزانه خود دلزده می شوند برای رهایی و فراغت سری به آن می زنند تا بتوانند برای لحظاتی گذشته و آنچه بر آنها می رود را به فراموشی بسپارند.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران