شاهزاده خانمی دوازده ساله، یک روز ظهر با شمشیری به کمر و عبای خدمتکاری از دروازه گنبد خضرا بیرون رفت و برنگشت و کسی از دلیل گم شدنش باخبر نشد غیر از دوستی که خائن بود. گدایی که جاسوس بود. زندان بانی که حریص بود، عمویی که ترسو بود و .زیری که دو چهره داشت.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران