«ویولنزن روی پل» روایت رنج اعتیاد و شیرینی رهایی از آن است. خسرو باباخانی در این کتاب با جسارتی خاص، به شرح زندگی و تجربههای خود از اعتیاد 30 ساله پرداخته و سپس در مورد ماجرای ترک و رنجهای خود صحبت میکند.
او در اول کتاب میگوید که «درست است نباید از گناه خویش بنویسی و عیب خویش عیان کنی، اما نوشته تا همه بدانند میشود این راه را تا تهش رفت و برگشت. نه اینکه فقط خودت بروی، بلکه دست یک مشت جوان کارتنخواب و رانده شده از خانواده را هم از این راه بلند برگردانی سَرِ خانه اول زندگی؛ سر کوچه امید.»
ماجرا از زبان اول شخص روایت میشود و نویسنده در بیان جزئیات بسیار تواناست. بیهیچ سانسور و پرده پوشی، جزئیات فجایعی که اعتیاد بر روح جسم فرد معتاد و اطرافیانش میگذارد را بیان میکند. این جزئیات و بیانی که با آن عمق حس حقارت و رنج فرد معتاد بیان شده، حس نفرت و کراهت از مواد مخدر را منتقل میکند.
چرا باید کتابِ «ویولون زن روی پل را بخوانید؟
«ویولون زن روی پل» از آن دست کتابهایی است که هرکسی میتواند از دل ماجراهای آن نکتهای پیدا کند و در زندگی خود بهکار گیرد. رهایی از اعتیاد و هر رنجی مانند و نزدیک به آن، و نحوهٔ برخورد با افراد درگیر این موضوع آدابی دارد. خسرو باباخانی در این کتاب بهخوبی آداب آن را برای مخاطب بازگو و بیان کرده است. همچنین نگاه متفاوتی در مخاطب نسبت به حالات و دستوپا زدنهای یک فرد معتاد که برای ترک تلاش میکند و مشکلات و مصائب سنگین این راه، ایجاد میکند که میتواند برای جامعه راهگشا و همدلانه باشد.
محمدرضا شرفی خبوشان، مدرس ادبیات فارسی، نویسنده و شاعر ایرانی به درستی در توضیح کتاب گفته که «راه نجات ما، افشا کردن است. افشاب خودمان؛ به عهده گرفتن بار رنج هایی که خودمان مسببش بوده ایم، به شرط آنکه راه رهایی را قدم بزنیم و به دیگران هم نشان دهیم.»
رضا امیرخانی از آن تعریف کرده و در اینستاگرامش نوشته است: «خسرو در ویولونزن ما را با دردهایی آشنا کرده که همه خیال می کنیم با آن آشنا هستیم. از آن سو، در ویولونزن با دردی روبرو می شویم که می توانستیم و اختیار داشتیم با آن روبرو شویم. هنور هم اختیار داریم و خواهیم داشت.»
خلاصهٔ کتاب «ویولون زن روی پل»
نویسنده از تجربههای دردناک مصرف تریاک و تلاشهای نافرجام در ترکهای مکررش میگوید. از اینکه همهوهمه از فروشندگان گرفته تا پزشکان سرش کلاه میگذاشتند و او در برابر آنان فقط میتوانست از سلاح «راست میگویم» استفاده کند. خسرو باباخانی در این کتاب ما را با خود همراه کرده و پاهایمان را میگذارد در کفشهای یک معتاد و با خود میبرد سراغ کمپهای ترک اعتیاد، دکترهای قلابی و همسری که عاشقانه دوستش دارد. ذرهذره شیرفهممان میکند که آنطور که فکر میکنیم نیست و طی کردن راه و رنجآور ترک کردن، به راحتی به زبانآوردن جملهٔ «معتاده خب بره ترک کنه» نیست و با این حرف فقط زخم دیگری بر پیکر و روح آسیب دیدهٔ آنان وارد میکنیم.
نویسنده در ابتدای کتاب مینویسد:
« آبرویات، اعتبارت، خانواده ات چه میشود؟!» گفتند: «آبروی هر انسانی مثل آب میماند گرفته بر کف دودست، کافی است لای دو انگشتت باز شود، آبرو میریزد و آنگاه جمع کردنش ناممکن.» گفتند: «با این خاطراتی که نوشتی لای هرده انگشتات را باز کردهای ! چند نفر گفتند؟ بیست نفر. گفتم: «من در برابر مردم سرزمینام نه آبرویی دارم، نه اعتباری.» گفتم: «من بیش از سی سال در ظلمت زیستهام ، اما راهی به نورنمییافتم. تا آنکه خداوند ولی من شد و من را از ظلمت به سوی نور هدایت کرد.» گفتم: «من این خاطرات را نوشتم تا راه را به چند میلیون مصرف کننده مواد مخدر نشان دهم. ممکن است بگویند شاید یک نفر راه بیابد. من میگویم در این صورت هم اجرم را گرفتهام. در مقابل رنج بی انتهای مصرف کنندهها و خانوادههایشان آبرو و اعتبار خانواده من چه اعتباری دارد؟ هیچ.»
خسرو باباخانی میگوید:
«ما همه بهطور طبیعی ولع داریم که نیاز حیاتی انسان برای ادامه زندگی است. مدارهای مغزی ولع، مصرف را در مسیرهای عصبی حواس پنجگانه تحریک میکند. این مدارها با فعال کردن مراکز مغزی ولع در انسان بهطور طبیعی احساس نیاز به مصرف را ایجاد میکند و انسان را وسوسه میکند. مصرف مواد خوراکی مواد مخدر مواد محرک که همه آنها عوارض رفتاری و جسمانی و روانی دارد نهتنها عوارض بلکه دزد مدارهای ولع هم هستند. در دفعات ابتدایی مدارها را تحت کنترل خود قرار میدهند. در دفعات بعدی سیری ناپذیراند. وابستگی مصرف و وابستگی روانی را در پی دارند.»
جملات درخشان کتاب ویولون زن روی پل
- میدانی آقای دکتر میرلوحی، درست است معتاد بودم و کم و نداشته زیاد داشتم، اما خب داشته هم زیاد داشتم. اجازه بدهید کمی از خودم تعریف کنم. من اساسا آدم آرام و مهربانی بودم و هستم. به ندرت عصبانی می شدم. حتی در اوج خماری و سقوط آزاد و به هم ریختگی و فروپاشی کامل، به کسی پرخاش نمی کردم. هرگز به روی کسی دست دراز نکردم. هرگز در خلوت و در جمع چرت نزده بودم. عشقم مطالعه بود و نوشتن. خب تا آن زمان چند کتاب از من منتشر شده بود، جوایز معتبری برده بودم. به قدر خودم اسم و رسم و آبرو داشتم. حافظه کم نظیری داشتم. شغلم مامور خرید بود. بالطبع با ده ها مغازه و شرکت و کارخانه و مراکز بزرگ بازرگانی در تماس و تعامل بودم.
شاید باور نکنید، دفترچه تلفن نداشتم، چون همه چیز یادم می ماند. هیچ چیز یادم نمی رفت. اما چه بگویم که آن کپسول ها با من چه کرد. ذره ذره حافظه ام را خورد. کار به جایی رسید که حتی تلفن همراه خودم و تلفن ثابت خانه را هم فراموش کردم.
- وصفناشدنی است. هرگز قادر به توضیح آن لحظه نیستم. فقط یک چیز بگویم، راست و حسینی؛ انگار بار سنگین جهان خلقت از روی شانه هایم پایین گذاشته شد. انگار همه زنجیرها از گردن و دست و پایم باز شد. صدای باز شدنشان را شنیدم. یادم هست روز چهارشنبه نوزده مهر ماه 91، وقتی رفتیم آکادمی برای گرفتن گل رهایی از دست مهندس، آن جا در مقابل صدها نفر عرض کردم من زیاد رنج کشیدم. امیدوارم رنج های من پله های شادی دیگران باشد. گفتم همسر من طاووس خانم است. من سی سال پاهای زشت این پرنده زیبا بودم. ان شاالله مرا ببخشد، حلال کند و فرصت بدهد تا جبران کنم. ماه طاووس هم وقت مشارکت گفت خسرو هرگز زشت نبود. همیشه تاج سر من بود. حالا زیباترین و باشکوه ترین تاج سر دنیاست. دکتر گفت: رهایی تان مبارک.
- نه آقاجان، این حرف ها نیست. شما نبودید، ابراهیم الان خاک شده بود. من هر شب منتظر مرگ بودم. صحنه ای را مجسم می کردم که گوشه پارک مرده ام؛ در دل زمستان، نیمه برهنه، کثیف، بی کس، با یک ویولن کهنه، با یک سرنگ در رگ کشاله ران. بعد می دیدم مامورهای شهرداری با روی ترش کرده، ماسک بر صورت و با کلی ناسزا من را بلند می کنند و می برند و جای پرتی بی نام و نشان دفن می کنند و خلاص.
- گفت: تزریق شیشه و هروئین، اجازه کار نمی داد. در این مدت شریکم با سندسازی مغازه را بالا کشید. تازه خانه به اسم نگار بانو بود، و الا همان اول می فروختم. یک روز آمدم، دیدم پدر نگار بانو، خانه را فروخته است. چند ماهی رفتم خانه پدری. مادرم سخت مریض بود. از من می ترسید؛ نگرانم بود. پدرم هم از من می ترسید. نگران بود برادرم را هم معتاد کنم. نگران بود بلایی سر خواهرهایم بیاورم. بنده خدا همه کار برای نجاتم کرد، نشد. کلی وسیله از خانه دزدیدم و فروختم. حتی طلاهای مادرم را وقتی روی تخت خوابیده بود و از شدت شیمی درمانی، نیمه بیهوش بود، به زور از دستش و گردنش درآوردم و باز کردم و رفتم مفت فروختم.
دربارۀ خسرو باباخانی
خسرو باباخانی نویسندهٔ تخصصی و شناخته شدهای در حوزه ادبیات و زندگینامه است. بیشتر داستانهای وی، رخدادهای زندگیاش هستند که روایت آنها را بهرشتهٔ تحریر درآورده است. فعالیتهای وی در حوزهٔ ادبیات شامل داوری جایزههای ادبی و برگزاری دورههای داستاننویسی میشود. برخی از آثار او برگزیدهٔ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و نیز جایزههای ادبی دیگر شدهاند. از دیگر آثار وی میتوان به کتابهای «هنوز بیقرار نگاهت هستم»، «لطفاً پیغام خود را بگذارید»، «خسرو شیرین» و «رویای یک عمارت فرعونی» اشاره کرد.
به قلم "زینب هاشم زاده"
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران