کتاب رنجین کمان - (روایت هایی از عشق، رنج و شکیبایی) نشر جام جم
- ناشر : جام جم
- تعداد صفحه : 280
- قطع کتاب : رقعی
- نوع جلد : نرم
- سال چاپ : 1401
- شابک : 9786005662993
برای رنجهای رنگیرنگی
روایتهای واقعی جزئی از زندگی روزمره ما هستند؛ جزئی که مثل نفس همراه همه ما هستند؛ در لحظه لحظه زندگی. منتها خیلیهایمان به دلیل اینکه جنسشان را نمیشناسیم، جدیشان نمیگیریم.
اما بعضی آدمها همین روایتها که خیلی از ما بیتفاوت از کنارشان رد میشویم را آنچنان با ظریفکاریهای احساسات پنجگانه و مداقه قلمشان، بر صفحه کاغذ مینشانند که ما بیتفاوتها نیز در هنگام خواندشان با خودمان میگوییم: «آه خدایا این انگار داستان مشرضای ماستفروش دوران بچگی من است؛ من همین شخصیت را قبلا دیدهام.»
آنچه که در دو سه سال اخیر شاهد آن هستیم، اقبال عموم نویسندگان و خوانندگان به ناداستان و روایتهای مستند است و شاهد ادعایش نیز کتابهای بسیاری است که در این چند سال توسط ناشران مختلف به چاپ و حتی تجدید چاپ هم رسیده است. رنجینکمان یکی از همین کتابهاست.
طریقی در چاپ اول رنجینکمان با بیست و پنج روایت مستند مخاطب و خواننده را دعوت میکند به اینکه نسبت به روزمرگیها، آدمها و سرنوشتشان بیتفاوت نباشند.
رنجین کمان با ذکر روایتهایی متفاوت از زندگی مردم کوچه و بازار، مشاهدات سالهای مختلف زندگیاش را که با آنها مواجه شده را به نگارش درآورده است.
محور این روایتها که حاصل دید زاویه دید مستقیم نویسنده و یا روایت دست اول از شنیدههایش میباشد، انسان و شکیباییهایش است. یعنی چه؟ یعنی اینکه به اعتقاد نویسنده انسان عاشق، صبور و انسانی که در عصر تکنولوژی زیست میکند هر چقدر هم کوچک به نظر برسد هنوز بزرگ است، چون وقتی با ماجراهای غریب و عجیب روبهرو میشود میتواند عکسالعملهایی نجیبانه از خود نشان میدهد.
کتاب را که دست میگیرید پر است از شخصیتهایی که آنقدر زندهاند و ساده و بیپیرایه که نمیخواهید تا قبل از تمام خواندنش، زمین بگذارید.
البته که قلم شاعرانه نویسنده نیز به کمک جذابیت نثر روایتها آمده است و مخاطب را از خریدن و خواندن کتاب به رضایت میرساند.
و اما بخشی از کتاب:
روایت دوازدهم: کوپن شکر
"من هم از بچگی به حضور رفعت در کوچه عادت داشتم. مثل دیگری بچه های محله «پایین امامزاده» محله ای با کوچه هایی پیچدرپیچ که از روبهروی در جنوبی امامزاده سیدابراهیم آغاز میشد؛ به کوچههایی که از محله صدر جهان میآمدند گره میخورد و در مسجد یری پایین به پایان میرسید. این کوچههای تودرتو، هزار و یک قصه داشت، چون هزار و یک آدم داشت. در هر خانه که باز میشد، پنج شش بچه قد و نیمقد از آن میزد بیرون و انرژی تخلیهنشده در خانه ای پنجاه شصت متری را میریخت وسط کوچه. شلوغی محله ما صبح و ظهر و غروب نداشت. اما غروبها این کوچهها به بازار شام شبیه بود"
میبینید روایتها به همین سادگیاند. آنقدر ساده که شبیه فرشی دستباف جلوی دیدگان مخاطب خوشرقصی میکنند.
روایت هفدهم: دندان عقل
"خلیلی بلند شد برود که او گفت: «به خاطر حرفام معذرت میخوام.» گفت: معذرت میخوم یعنی چه؟ یعنی عاشق نیستین؟ یا خواستگاریتون رو پس میگیرید؟ خون در صورت نوری دوید. گفت: نه، نه، پس نمیگیرم... حس میکنم یه کم نحوه گفتنم غیر عادی بود. یه کم؟ به نظرتون کار شما فقط یهکم غیرعادی بود؟ خواستگاری کردن آدابی داره. شما من رو وسط بیحسی ول کردی، سر و صورتم پر از خونه. یهو به من میگی عاشقتم؟"
خواندن این کتاب را به تمام کسانی که به قصههای دیروز، نوستالژیها و شخصیتهای قدیمی آغشتهاند و نیازمندند که هر از گاهی پای کلماتشان بنشینند توصیه میکنیم.
به قلم "نجمه نیلیپور"
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران