
کتاب پیامبران اولوالعزم 3: پیامبر اژدهای چوبی (حضرت موسی (ع)) نشر جمال
-
ناشر :
جمال
- تعداد صفحه : 64
- قطع کتاب : وزیری
- نوع جلد : نرم
- سال چاپ : 1402
- دسته بندی : داستان و رمان کودک انبیا (سیره و تاریخ)
- شابک : 9789642029716
محصولات مرتبط
معرفی کتاب پیامبر اژدهای چوبی
«پیامبر اژدهای چوبی» که داستان زندگی حضرت موسی (ع) می باشد، سومین کتاب از مجموعه پیامبران اولوالعزم، نوشته جذاب و آموزنده مسلم ناصری است که توسط انتشارات جمال چاپ و روانه بازار شدهاست. پیامبر اژدهای چوبی یک پیشنهاد مناسب برای کودکان 8 تا 12 سال است.
داستان کتاب پیامبر اژدهای چوبی
روزی روزگاری پادشاه ظالمی خواب دید که پسر بچهای متولد میشود و حکومتش را نابود میکند. او به سربازانش دستور داد تا تمام نوزادان پسر را بکشند. مادری که تازه صاحب پسری شده بود خبر را شنید و ترسید. خدای بزرگ در خواب به او گفت که نوزادش را در آب بیندازد. او چارهای نداشت؛ پس نوزادش را در پارچهای پیچید، درون سبدی گذاشت و روی آب رها کرد.
آب نوزاد را با خود برد و برد تا قصر پادشاه. همسر پادشاه از او خواست که اجازه بدهد پسر آب را بزرگ کند. فرعون هم که نمیخواست همسرش را ناراحت کند، موافقت کرد. و این چنین بود که دشمن فرعون در قصر خودش قد کشید و بزرگ شد.
حضرت موسی (ع) در پی اتفاقی مجبور به ترک سرزمینش شد. او در روستایی ازدواج کرد و مشغول چوپانی شد. یک روز در صحرا خدا با او حرف زد و گفت چون بنده خوبی بوده او را به پیامبری برگزیده است. موسی پس از مدتی مامور شد برای هدایت فرعون و بنیاسرائیل، همراه با برادرش هارون، به سرزمین خود بازگردد. خداوند برای آنکه مردم حرفش را باور کنند یک معجزه نیز به او داد و آن عصایش بود که میتوانست یه اژدهایی بزرگ تبدیل شود. ساحران قصر فرعون با دیدن آن معجزه ایمان آوردند ولی فرعون که خود را خدا میدانست، تکبر ورزید و در برابر موسی ایستاد...
با خواندن کتاب «پیامبر اژدهای چوبی» با موسی همراه شوید و عاقبت ترسناک فرعون و سپاهیانش را بخوانید.
بخشی از متن پیامبر اژدهای چوبی
یوکابد نوزادش را به آب سپرد. همان طور که موج بالا و پایین میرفت و پسرش را با خود میبرد دل او را هم میبرد. یوکابد وقتی دیگر سبد را ندید اشک ریخت نوک انگشتانش را بوسید. دستانش هنوز بوی نوزادش را میداد نگاهی به آسمان کرد. وقتی پسرش به دنیا آمده بود از سربازها ترسیده بود. فکر کرده بود چه کار کند. اگر سربازی صدای او را میشنید کوچولویش را دیگر نمیدید شب در خواب دیده بود کسی از او خواسته بود که دلبندش را در آب بیندازد بیدار که شده بود ترسیده بود. تا ظهر فکر کرده بود هیچ راهی برایش نمانده بود. روز به روز سربازهای بیشتری توی کوچه گشت میزدند. یک روز تصمیم خودش را گرفت سخت بود ولی چارهای نداشت. سبد کهنهای پیدا کرد. بعد با دستان خودش پارچهای دور نوزادش پیچید.
به قلم «فاطمهمعصومه منیری»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران