
کتاب پیامبران اولوالعزم 4: پیامبر شفا بخش (حضرت عیسی (ع)) نشر جمال
-
ناشر :
جمال
- تعداد صفحه : 72
- قطع کتاب : وزیری
- نوع جلد : نرم
- سال چاپ : 1402
- دسته بندی : داستان و رمان نوجوان انبیا (سیره و تاریخ)
- شابک : 9789642028184
محصولات مرتبط
معرفی کتاب پیامبر شفابخش
«پیامبر شفابخش» از مجموعه «پیامبران اولوالعزم»، داستان زندگی حضرت عیسی (ع) است که به قلم لطیف و کودکانه مسلم ناصری نوشتهشده، با تصویرگری زیبا و جذاب رضا مکتبی آراسته شده و توسط انتشارات جمال به چاپ رسیدهاست. پیامبر شفابخش یک پیشنهاد مناسب برای کودکان 8 تا 12 سال است.
داستان کتاب پیامبر شفابخش
سه مرد جستوجوگر از سرزمینهایی نه دور و نه نزدیک وارد شهر ناصره شدند. آنها میدانستند ستارهای پرنور در راه آمدن به زمین است و به شهر ناصره خواهدآمد. آن سه در شهر زمزمههایی شنیدند؛ زمزمههایی از نوزادی که در گهواره سخن گفته و خود را پیامبر خدا معرفی کردهاست. مریم نوزاد تازه متولد شدهاش را در آغوش گرفت و راه افتاد. او میترسید با مردم روبهرو شود، اما به خدا اعتماد داشت. وارد شهر که شد، مردم دورش را گرفتند و او در جواب سوالهایشان فقط سکوت کرد. ناگهان نوزاد لب گشود و گفت: «من بنده خداوندم، پروردگار به من کتاب و داده و مرا پیامبر خود قرار دادهاست...»
عیسی در شهر دکانی باز کرده و در و پنجره میسازد. او با مشتریهایش حرف میزند و آنها را به مهربانی، نیکی به یکدیگر و ایمان به خدای یگانه دعوت میکند. اما کسی حرفهای یک جوان را گوش نمیدهد، چون فقط پول و سکه برای مردم مهم است. عیسی خیلی ناراحت است و یک روز تصمیم میگیرد از آن شهر برود. در یکی از روزهای خوب خدا، چند ماهیگیر به او ایمان آورده و با او همراه و دوستان خوب او میشوند. آنها سرزمینهای مختلف را میگردند، به مردم کمک میکنند و برای آن ها حرفهای قشنگ میزنند. آنها به مردم گرسنه غذا میدهند، بیماران را شفا میدهند و با همه مردم مهربان هستند. مردم نیز عیسی و دوستانش را خیلی دوست دارند. اما بزرگان شهر او را دشمن خود میدانند و به دنبال کشتن او هستند...
در ادامه «پیامبر شفابخش» بخوانید که خداوند مهربان، چگونه بنده خوبش را از دست دشمنانش نجات میدهد.
بخشی از متن کتاب پیامبر شفابخش
عیسی به آرامی روی آب قدم بر می داشت. با هر گامی که پیش میآمد، دریا آرامتر میشد. موج بزرگ نزدیک قایق ایستاد. عیسی لبه موج ایستاد. قایق هم آرام شد. عیسی پا در قایق گذاشت. تبسمی کرد و از شاگردانش خواست نگران نباشند. آنها با شگفتی نگاهش میکردند. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ خودش بود یا فرشته؟ همه خشکشان زده بود.
به قلم «فاطمهمعصومه منیری»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران