
کتاب پیامبران اولوالعزم 1: پیامبر هزار و یک درخت (حضرت نوح (ع)) نشر جمال
-
ناشر :
جمال
- تعداد صفحه : 64
- قطع کتاب : وزیری
- نوع جلد : نرم
- سال چاپ : 1402
- دسته بندی : داستان و رمان کودک انبیا (سیره و تاریخ)
- شابک : 9789642029303
محصولات مرتبط
معرفی کتاب پیامبر هزار و یک درخت
«پیامبر هزار و یک درخت» اولین جلد از مجموعه آموزنده پیامبران اولوالعزم است که به قلم لطیف و روان مسلم ناصری نوشته شده و توسط انتشارات جمال به چاپ رسیدهاست. پیامبر هزار و یک درخت یک پیشنهاد مناسب برای کودکان 8 تا 12 سال است.
داستان کتاب پیامبر هزار و یک درخت
«پیامبر هزار و یک درخت» داستان زندگی اولین پیامبر اولوالعزم الهی یعنی حضرت نوح (ع) میباشد. نوح حدود هزار سال عمر کردهبود و همواره از خدایی میگفت که دیده نمیشود ولی همه را میبیند، خدایی که ثروتمند و فقیر برایش فرقی ندارد، از مهربانی، ایمان و ظلم نکردن به یکدیگر میگفت، اما مردم حرفهای او را دوست نداشتند و او را مسخره میکردند و تعداد خیلی کمی از افراد به او و حرفهایش ایمان آوردهبودند. تا اینکه خداوند به او اعلام کرد، قصد عذاب مردم بیایمان را دارد و به نوح دستور داد در باغش درخت سرو بکارد.
او دو بار در باغش درخت سرو کاشت و هر بار آنها را قطع کرده و چوبشان را انبار میکرد. نوح آنقدر مهربان بود که هر بار برای قومش از خدا مهلت میخواست تا شاید هدایت شوند، آن هم قومی که همواره او را با سخنانشان آزار میدادند.
سومین بار درختهای سرو را کاشت و زمانی که هزار و یکمین سرو به درختی تنومند بدل شد، او از هدایت قومش ناامید گشت و کار ساختن کشتی را همراه با سه پسرش آغاز نمود. مردم باز هم نوح را مسخره میکردند و میگفتند پیرمرد دیوانه شده که در خشکی کشتی میسازد. اما او در حال ساختن کشتی، همچنان مردم را به سوی خدا دعوت میکرد و از عذاب الهی برایشان میگفت که به زودی محقق میشود. کار ساختن کشتی که تمام شد، تمام حیوانات با جفتشان آمدند و سوار کشتی بزرگ نوح شدند، مردم اندکی نیز سوار شدند. حالا زمان تحقق وعده الهی بود، آب همه جا را فراگرفت و فقط کسانی که با نوح بودند نجات یافتند و زمین از آلودگی شرک و بیایمانی پاک شد.
حضرت نوح (ع) با همه مهربان بود، هیچگاه دروغ نمیگفت، کسی را اذیت نمیکرد و در جواب مسخرهکنندگان سکوت و صبوری پیشه میکرد. کودک شما با خواندن داستان حضرت نوح (ع)، ویژگی های مثبت او مثل صبوری در راه حق، مهربانی با مردم و صداقت را میآموزد.
بخشی از متن کتاب پیامبر هزار و یک درخت
نوح نگاهی به ماروت کرد و به چشمان او خیره شد. ماروت در نگاهش خواند تو که آدم خوبی بودی همسایه. ماروت سرش را چرخاند و از جمع جدا شد. او ته دلش نگران بود، نمیتوانست آبی را که میان آتش جوشیده بود فراموش کند. نوح سالها همسایهی او بود و هرگز از او بدی ندیده و دروغی نشنیده بود حتی پدرش هم حتی یک کلمه از او بد نگفته بود. نوح را دوست داشت؛ ولی فکر میکرد کارهایش خندهدار است. ساختن کشتی مسخرهترین کاری بود که در عمرش دیده بود آن هم وسط صحرا؛ اما اگر همانطور که او میگفت آن قدر باران میبارید که کشتی بالای آب میایستاد چه؟ حتما خانهها میرفتند زیر آب. عقب عقب رفت. دوست نداشت کنار کسانی باشد که ناسزا میگفتند و حرفهای زشت بر زبان میآوردند. قدم تند کرد. به طرف خانهاش رفت. در راه که به خانه باز میگشت صدایی شنید؛ ولی کسی را ندید.
به قلم «فاطمهمعصومه منیری»
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران